«حسادتهای خواهرانه»
بعد از ظهر
قصههایی مثل تنگنظری قابیل به هابیل یا عزت یوسف پیش باباش و افتادنش به چاه کینه برادراش، حتی اگه افسانه باشه، قصه حسادته. قصه کینهتوزی پسرهای فریدون، سلم و تور به ایرج هم همینطور، یه روایت حماسی از حسادت اساطیری. خواهران هم خب یکی از همین ها هستن دیگه. نه بیشتر نه کمتر. من فکر نمیکنم فرقی بین حسادت برادرانه با حسادت خواهرانه باشه یا حسادت خواهر- برادرانه.
حالا یه خورده رقیقتر یا عمیقتر، یه خورده بچگانه و گذرا یا کهنه و مانا، به هر ترتیب خیلی ها حسود میشنذ بهم. یکی رو به خاطر شایستگیهاش حلوا حلوا میکنند، یکی رو به خاطر تفاوتهاش تحقیر میکنند. به یکی بیشتر میرسند، به یکی توجه نمیکنند. یا به یکی هرچی توجه کنند، چشمشو نمیگیره و باز حسرت اون یکی رو میخوره. یکی پوستش کنده میشه نمیرسه، یکی بلده چیکار کنه با یه تکون کوچیک برسه. محصول خیلی از اینها، حسادته.
من یادم نمیاد به خواهرام حسودی کرده باشم. فقط زور داشت برام حرف زور. اونوقت دلم میخواست از اونا بزرگتر بودم و بهشون یاد میدادم با خواهر کوچیکترشون که یک تیکه ماهه و بیگناه چطور رفتار کنند. در من هم نبوغ یا برتریهایی یافت نمیشد که اونا بخوان بهم حسادت کنند.
من دیدم که چه جوری لقمه حسادت درسته و پوستکنده برگردونده شده به امعا احشا حسود. تا حالا با خواهربزرگترهایی برخورد کردید که یک زمونی شایستگیهاشون توی فامیل زبانزد بود و به خواهر کوچیکه محل سگ هم نمیذاشتن، بعد وقتی که یهو از سکه میافتند و کوچیکه جوری میشکفه که بزرگه دیگه به گرد پاش نمیرسه یادشون میافته که چه تلاش مذبوحانه ای میکردند واسه حفظ برتریهاشون. گمان میکردند دارند از سد هزار هزار حسود جوری به تاخت رد میشن که دست هیچ بدخواهی بهشون نمیرسه. اما خب همیشه در روی یه پاشنه نمیچرخه. ورق که برگرده، معلوم میشه حسودتر از خودش، خودش بوده. ترحمبرانگیز میشن حیوونیا. آتیش حسادت رحم و انصاف نداره. میزنه دهن اعصاب و روان رو صاف میکنه. جان حیات رو از ریشه درمیاره. دیگه باید آبجی بزرگه یک کیسه نون برداره و یک کوزه آب بره دنبال دوا درمون عواقب سرخوردگی و واماندگی ناشی از حسادت.
اما من از بچگی دلم برای قابیل که گلش رو از روز ازل با شیشهخورده انگار گرفته بودند و وادارش کردند اونجوری برادرکشی کنه، میسوخت. بعد نمایش کلاغها رو راه انداختند تا اول شرمسار بشه در پیشگاه طبیعت و بعد غرّه به جنایتی که کرد. من از بچگی نتونستم یعقوب پیامبر رو بفهمم که یوسف رو گذاشت روی تخم چشماش تا که بقیه پسرها آتیش بگیرند و داغ هجر داداشه رو بذارن روی دل پیامبر خدا. خب بگو مرد خدا، اینو حتی یه بچه هم میفهمه. تو این سر و ریش رو توی آسیاب سفید کردی مگه؟ تو هم اگه جای باقی پسرهات بودی غصه میخوردی دیگه. نمیخوردی؟ خب اول بقیه پسرهاتو جوری تربیت میکردی که آماده پذیرش داداش برگزیدهشون باشن، بعد تخمش رو میکاشتی و بذر حسادت نمیکاشتی. چه جور پیامبری هستید شما آخه؟ شما که از عهده تربیت بچههای خودت برنیومدی چطوری میخواستی خلق خدا رو…
شاید حسادت خواهرها، خصلت موروثی از خالهها و عمهها باشه. شاید هم از بدآموزهای پدرها و مادرها. شایدم بعدها بشه یه خاطره از بچگی و یادآوریش مایه نشاط بزرگیها. شایدم فقط یه قصهایم همه ما واسه دیگرون که میان بعد ماها.