«حسادتهای خواهرانه»
پیش از ظهر
او حدود هفت سال از من بزرگتر است. در هیچ موردی به جز قیافه که آن هم طبیعی است، شبیه هم نیستیم. حتی وقتی میگویند که ما شبیه هم هستیم، اعتراض میکند که زیباتر از من است. او به کارهای خانه و دوخت و دوز و آشپزی علاقه دارد و من به میز و دفتر و کتاب و کاغذ. او دوست داشت یک عالمه بچه داشته باشد و من نه. او دست و دل باز بود و من نه. او اهل تشریفات و چشم و همچشمی است و من نه. او از همان دوران کودکی از درس و مشق و کار اداری بیزار بود و میگفت: «مردی که زن میگیرد، باید از پس مخارج زندگی برآید.» خانهدار شد و با یک بازاری ازدواج کرد و مرد از پس مخارج زندگی و نیمدوجین بچه برآمد. من خواندم و کارمند شدم و حقوق اولم موجب حسادتش شد. گویا من و او فرقی با هم نداریم. من بیرون خانه کار میکنم و او داخل خانه. در حالی که طفلک نمیدانست که ما با هم به اندازه زمین تا آسمان تفاوت داریم. او به قول خودش از همسرش پول میگیرد و مرد تا جایی که امکان مالی دارد، کیف پول آبجی را پر میکند و من از بانک که وارد خانه میشوم، کیف را کف دست همسر خالی میکنم. بیشتر وقتها هم همراه من تا بانک میآید و همانجا پول را از دست کارمند میقاپد. آنچه که دلم را بیشتر میسوزاند، خنده مسخرهاش به هنگام گذاشتن اسکناسها داخل جیبش است. به او میگفتم: «خواهرجان زیاد جوش نخور تو از هیچ چیز خبر نداری. قارین لار باغلی صاندیخانادی / دلها به صندوقخانه بستهای میماند با دردهای مختلف.» هنوز هم که هنوز است خواهرم با وجود هرگونه امکانات به من حسادت میکند و من این حس او را نمیفهمم. اما دوستم دارد و دوستش دارم.
از همه جالبتر و خندهدارتر، زمانی بود که هر دو محصل بودیم و با هم به مدرسه میرفتیم. او داشت دیپلم میگرفت و من کلاس هشتمی بودم. او خواستگار فراوان داشت و پدرمان به همه جواب رد میداد. من و آبجی تا دیپلم نمیگرفتیم اجازه ازدواج نداشتیم. از این قانون پدرم خیلی خوشم میآمد. از قضای روزگار در همین سال جوان دانشجوی برازندهای عاشق من شد و به دنبالم راه افتاد. دستبردار نبود و بالاخره پدرم مچش را گرفت و او را به کلانتری سپرد. جوان اظهار کرد که دانشجوست و خدمت سربازیاش را انجام داده و قصد ازدواج با من را دارد و پدرش نیز به کلانتری آمد و قرار شد پدرم رضایت دهد و آنها به خواستگاریام بیایند. برای ازدواج من دلیل محکمی وجود داشت. پدرم جواب رد داد زیرا که در طایفه و آداب و رسوم آن زمان تا دختر بزرگتر خانه است، دختر کوچکتر را شوهر نمیدهند. جوان دستبردار نبود و هر یکی دو ماه یک بار خواستگار در خانهمان میفرستاد به این بهانه که شاید تصمیم پدرم عوض شده باشد. بعد از رفتن خواستگارها، آتشفشان حسادت آبجی فوران میکرد و تا یک هفته با من حرف نمیزد. تا دوباره آشتی میکردیم، باز سر و کله مادر جوان پیدا و آتشفشان خاموش فعال میشد. سه چهار سالی بدین منوال سپری شد. آبجی که در کلاس دوازدهم، سه سال پشت سر هم مردود و خانهنشین شد، پدر چارهای جز جواب مثبت به یکی از خواستگارهایش ندید و مراسم نامزدی و عقد شروع و تمام شد و باز سر و کله مادر آن جوان پیدا شد. این بار خواهرم مشتاقانه و با علاقه پیگیر شد و از من خواست جواب مثبت بدهم. اما من قبول نکردم و گفتم: «چی شده آبجی!؟ تا دیروز پوست از کلهام میکندی! حالا میگویی پسر خوبی است و خوشبخت میشوی؟» گفت: «خواهر بزرگتر نیستی که بدانی. اگر تو قبل از من ازدواج میکردی هم پیش طایفه کوچک میشدم و هم از حسادت دقمرگ.» حالش را فهمیدم. اما باز به خواستگارم جواب رد دادم. من دلم میخواست کارمند شوم و دستم به جیب خودم باشد. غافل از این که کارمند شدم و دست شوهرم داخل جیب و کیف پولم رفت. همین جا از ته دل فریاد میزنم، حقم را حلالش نمیکنم.