«خودسانسوری»
شامگاه
خودسانسوری تو کودکی به عنوان یه ارزش به خورد وجودم رفت و هنوزم بعد این همه سال که به این موضوع واقفم و هزار مدل مختلف سعی و تلاش میکنم که خودم رو ازش وابکنم، بازم مقادیر زیادیش توی شخصیتم باقی مونده و ازش خلاصی ندارم.
هزاران حرف بود توی خونه که به طور اکید ذکر میشد که نباید تو مدرسه در موردشون حرف بزنم. دلایلش هم همیشه به نظرم چرت بود. اما یاد گرفته بودم که رعایت کنم و حتی اگه دلیلش بیخوده، به خواسته خونوادهم احترام بذارم. مثلا توی مدرسه نباید در مورد این که تو خونمون استخر داریم، حرفی میزدم. یا شغل پدرم با این که یه شغل کاملا لوس و معمولی بود، جزو اسرار به حساب میاومد و باید سانسور میشد. داشتن ویدیو و ماهواره که اصلا جرم هم بود و واضح و مبرهن بود که هیچکس نباید از وجودشون باخبر میشد. هرگونه صحبتی در مورد اختلاف سن من با خواهرا و برادرام جزو اسرار مگو بود. گاهی حتی دستور میاومد که لازم نیست در مورد تعداد خواهرا و برادرات صحبتی کنی. آخه چرا؟ هنوزم برام سؤاله واقعا. از این مثالها میلیونها نمونه در دست دارم.
گاهی انقدر اوضاع برام سخت میشد که فکر میکردم هر چی بگم اشتباهه و بعدا باید جواب پس بدم. یه بار به آرایشگری که خواهرم رو برای بلهبرونش آرایش میکرد، لو دادم که خیلی از خواهر عروس بودن خوشحالم. بعدا گیس و گیسکشی شد که چرا گفتی من عروسم! آخه من هنوزم نمیفهمم این که کسی بدونه آدم عروسه، چه عیبی داره. گاهی حتی بین اعضای خونواده هم باید مراعات میکردم که چیو به کی بگم. یه بار با برادرم و نامزدش رفتیم بیرون و بعدا که برای مامانم و خواهرم تعریف کردم که وای چقدر با این دو نفر خوش میگذره، برادرم پوستمو کند که نباید لو میدادی که اون باهامون بوده. آخه چرا؟! نامزدش بود به خدا!
دردسرتون ندم. منم آدم گیر و پرفکشنیستی بودم. اگه قرار بر درز ندادن آماره، پس باید به بهترین نحو انجام بشه. تبدیل شدم به چاه اسرار و هر کی هر حرفی داشت، میاومد به من میگفت و مطمئن بود که جایی لو نمیره. کمتر کسی از زندگی خونوادگیم خبر داشت و درز اطلاعات گزینشی اتفاق میافتاد و هیچ دو نفری اطلاعات شبیه به هم دریافت نمیکردند. چیزی که والدینم حسابشو نکردن، این بود که وقتی این مقدار خودسانسوری بیرون خونه اتفاق میافته، درست همینقدرم اطلاعات بیرون از خونه بیرون میمونه و داخل نمیاد. ما قریب به اتفاق تکتکمون، زندگیای بیرون از خونه داشتیم که کسی توی خونه ازش خبر نداشت و بعدا هم که هرکدوممون مستقل شدیم، حتی با تلاش و کوشش هم نمیتونستیم در مورد زندگی خصوصیمون برای هم تعریف کنیم.
بعدها که کمی بزرگتر شدم و فهمیدم که چقدر حالام افراطیه، سعی کردم تا حدودی با وبلاگنویسی خوددرمانی کنم. اما بزرگترین دغدغهم این بود که نکنه کسی از دنیای واقعی ردمو تو دنیای مجازی پیدا کنه. وبلاگم برام حکم روانپزشک ساکتی رو داشت که براش با نوشتن افکار و پیشامدهایی که از نظر خودم مخوفترین و دیوانهوارترینهای عالم بودن، خودمو تخلیه میکردم و تا حدودی به آرامش میرسیدم. اولین باری که لو رفتم و یکی از فامیلامون آدرسمو پیدا کرد و معلوم نیست چطور فهمید که نویسندهش منم، در لحظه قفل کردم. هیچ دلم نمیخواست که سفره دلمو پیش هیچ آدم واقعیای باز کنم. به خودم فشار آوردم و سعی کردم بازم بنویسم و بیخیال باشم. اما ممکن نبود. حکم پادشاهی رو داشتم که فکر میکرد لباس تنشه، اما تو یه لحظه فهمید که لخت و عور وسط جمعیت وایساده و همه دارن بر و بر تماشاش میکنن و هر چقدر نخودی بخنده و وانمود کنه که همه چیز نرماله، فایدهای نداره.
اسم و آدرس جدیدی برای خودم دست و پا کردم و دوباره شروع کردم به نوشتن. اما دیگه مثل بار اول نشد. ترس این که نکنه باز شناسایی شم، همواره باهام بود و باعث میشد خیلی حرفا رو سانسور کنم. خیلی چیزا رو ننویسم. وقایع رو تحریف کنم. همه چیز رو با اشاره و کنایه برسونم. خیلی چیزها رو اصلا ننویسم. انگار کن که روانپزشکم همه فامیل رو دعوت کرده که در جلسات مشاوره من مستمع آزاد باشن. بعد از مدتی عطای وبلاگنویسی رو به لقاش بخشیدم و در بهترین حالت تبدیل شدم به خواننده خاموش. خیلی طول کشید تا فشار انقدر زیاد شه که بفهمم دیگه خوددرمانی جواب نمیده و یه مشاور واقعی احتیاج دارم.
الان چندین و چند ساله که من خارج از ایران زندگی میکنم. از به ایران رفتن همیشه استرس میگیرم. معمولا هر بار که میرم، در عرض یکی دو هفته میتونم یه لیست بلندبالا از زایمان و مرگومیرهای پیشاومده تهیه کنم که به موقع ازشون باخبر نشدم. همهمون یه سره فکر میکنیم که خبرایی هست که ما ازشون بیخبریم. بحث همیشگیم هم با مامانم و خونواده هم سر اینه که اونا شاکین که از زندگی من خبر ندارن و من شاکیم که از زندگی اونا خبر ندارم. گاهی انقلاب میکنم و سعی میکنم بیترس خودم باشم و سعی نکنم چیزی رو پنهان کنم. اما هنوز بیشتر وقتها جواب نمیده. راه درازی در پیشه. امیدم رو از دست نمیدم.