«هدیه»
سحرگاه
خیلی وقته دیگه هیچ هدیهای خوشحالم نمیکنه. خیلی چیزا هستن که دوست دارم. خیلی چیزا هستن که دنبالشونم، اما واقعیت اینه که حس خرس پیری رو دارم که فکر میکنه داره به فصل خواب زمستونیش نزدیک میشه و هر چیزی که براش بخرن تا فصل بیدار شدنش براش فایدهای نداره. خرس پیری که با خودش فکر میکنه این بار میتونه از خواب زمستونی بیدار بشه؟ نشونههای افسردگی شدیده، میدونم. اما خب متن ما در مورد افسردگی نیست. در مورد هدیه دادن و هدیه گرفتنه. پس من باید برگردم به سالها پیش، وقتی که جوونتر بودم و دل و دماغی داشتم و کلی دوست دور و برم بود.
فکر میکنم همیشه هدیه دادن به من کار سختی بوده، مگه این که کسی به صرف دادن هدیه یه چیزی میگرفت و دیگه به اینش فکر نمیکرد که من خوشم میاد یا نه. این جوری بود که بعد از یه مدتی دوستای نزدیکم (به مرور زمان) و خانوادهم (به دلیل شناخت کافی) میدونستن من چی دوست دارم. مادرم میدونست من عطر دوست دارم. بقیه هم میدونستن کتاب و نوار و گل دوست دارم. این میشد که هیچ غافلگیریی در کار نبود. با دیدن شکل و شمایل کادو میشد فهمید توش چی هست. اتفاقا بهتر هم بود. من خوشحال میشدم، هدیهدهنده هم خوشحال بود که خوشحالم کرده. مشکل بعدی توی سالهای میانی نوجوونی پیش اومد. این که من یه کتابخونه خیلی بزرگ داشتم و کتابخون حرفهای بودم، کلی نوار کاست داشتم و تقریبا هر ماه یکی دو تا بهش اضافه میکردم و سلیقهم هم خیلی خاص شده بود، از این که عطرم رو هم عوض کنم خوشم نمیاومد. مادرم که به صرافت دادن پول و جمله همیشگی «خودت بهتر میدونی چی میخوای» افتاد. دوستان هم همیشه قبلش زنگ میزدن که اینو خوندی؟ اونو شنیدی؟ و البته گل و گلدون که همیشه سر جای خودش بود و هیچوقت کهنه نمیشد.
به سن مادری که رسیدم دیگه تکمیل بودم. الان فقط التماس میکنم که هیچی نمیخوام. هیچی نخرین، هیچی به کار من نمیاد. سلیقهم بدتر از قبل شده: خاص خاص. فقط چیزایی که چشمم رو بگیرن میگیرم. بعد یه وسیله که توی خونه بیاد و استفاده نشه، عین بختک روی راه نفس منه و زندگی رو بهم حروم میکنه. میشه قوز بالا قوز، اوایل نه دلم میاومد ببخشمشون (چون هدیه بودن) نه میتونستم تحملشون کنم. حالا خودم رو راحت کردم. هر چی دوست ندارم به خیریه میدم تا صرف مصارف خیریه بشه. دلم هم نمیسوزه. فکر کنم این جوری شده که دیگه به ندرت کادویی به جز گل میگیرم. گل هنوز روی چشمم جا داره. ازش نمیگذرم.
قاعدتا متن من به اینجا که میرسه باید تمام بشه، اما یادم میافته که هدیه دادن رو فراموش کردم. من یه قاعده کلی در این مورد دارم: هیچوقت برای کسی چیزی رو نمیخرم که خودم دوست نداشته باشم. یعنی یک آن چشمهام رو میبندم و با خودم فکر میکنم اگه یکی اینو به من میداد دوست داشتم؟ اگه جواب مثبت باشه میخرمش. اگه کار سختی باشه (که اغلب در مورد بچهها و همکلاسیهای بچهها این جوریه) ترجیح میدم پول نقد بدم، یا مثلا کارت هدیه، کارتی که توش یه مقداری اعتبار داره که بتونن باهاش برن از یه جای خاصی خرید کنن، یا سینما برن و …
خونه خودم پر از خنزر پنزره. چیزای اغلب ارزونی که با دقت و علاقه زیاد انتخابشون کردم و خریدمشون. کار یه سال دو سال هم نیست، حاصل سالهاست. گاهی آدما که میان خونهم با اشتیاق ازم میپرسن فلان چیز رو از کجا خریدم. به نظرشون خیلی خوشگل میاد. این جور وقتا من ایده میگیرم و میدونم برای اون آدم باید چه هدیهای خرید. فکر میکنم این یکی از دلپذیرترین شکلهای دادن هدیه باشه. انگار که میگی: «حواسم بهت بود. دیدمت، دیدم که چقدر اون مجسمه، تابلو، رومیزی یا … رو دوست داشتی. هر بار بیرون رفتم چشم گردوندم تا یه چیزی شبیه به اون برات پیدا کنم. تو برای من مهمی.»