«وسواس»
سحرگاه
اولینباری که فهمیدم وسواس چی هست سر ماجرای فاطمه بود. اصلا حتی یادم نمیآید قبل از آن در مورد وسواس شنیده باشم. بعدا فهمیدم این که میگویند زن عمومحمود خیلی خانم تمیزی است همان وسواس است. وقتی میرفتیم خانه عمو حق نداشتیم تکان بخوریم، روی تخت حیاط مینشستیم، پذیرایی میشدیم و برمیگشتیم خانه. میگفتند عمو که از سر کار برمیگردد خانه لباسهایش را بیرون توی حیاط در میآورد، بعد با شیلنگ حیاط خودش را میشوید تازه بعد از این کار است که میتواند وارد خانه بشود. چند سال پیش وقتی زنعمو مرد هیچکس برای تسلیت به خانه عمو نرفت. همه توی حیاط جمع شدیم.
اصلا بعدا که ماجرای خاله و فاطمه پیش آمد و قشنگ فهمیدم وسواس یعنی چی. تازه دیدم چقدر دور و برم پر است. مثلا هیچوقت نشنیدم کسی بگوید زریخانم دوست صمیمی مامانبزرگم وسواسی است. اتفاقا برعکس بزرگترها عاشق خانه و زندگی و سلیقه زریخانم بودند. همه چیز خیلی قشنگ و زیبا بود. نحوه چیدن میزها و پشتیها همه قرینه هم دیگر. شمعدانهای سر طاقچه و گلدانها. اصلا روی هر دیوار خانه یک خط میکشیدی دوطرف خط انگار آینه و انعکاسش بود. یک بار که داشتم برای خودم در کتابخانه خانهاش میگشتم چشمم افتاد به کتابها. زریخانم از هر کتاب هم دوتا داشت. دو تا سعدی. دو تا حافظ. دو تا مفاتیح. داشتم میخندیدم که دیدم مامان با چشم و ابرو اشاره میکند که ساکت.
خاله عاشق آببازی بود. یه حوض داشتند به چه بزرگی. من که میرفتم تویش آب تا نوک دماغم بود. از راه که میرسیدیم دستها و پاهایمان را میشستیم و میرفتیم توی خونه. قبل غذا، بعد غذا، هر بار که میرفتیم بیرون و برمیگشتیم دوباره باید میشستیم. خاله به شیر آب هم اعتقادی نداشت. انگار باید حجم آب را میدید که دستهایمان را احاطه کرده. یک بار علی تو خانهاش عطسه کرد. علی، لباسهاش، قالیچه زیر پا و هر چیز دیگهای را که در شعاع یک متری بود بلند کرد و برد انداخت توی حوض. علی خیلی گریه کرد. بعدش هم رفت خانهاش و مادرش نگذاشت دیگر بیاید خانه خاله بازی. گفتند جاری هستند دیگر، دنبال بهانه است.
خاله که حامله شد، اوضاع خیلی بدتر شد. حالا دیگر اولش باید یک بار دست و صورتمان را تو حوض میشستیم. یک بار هم توی تشت دم در ورودی. خودش هم با آن شکم گنده خم میشد و با حوله پاها را خشک میکرد که قالیها را خیس نکنیم. وقت زاییدن که رسید همه به این نتیجه رسیدن که اگه در خانه خودش زایمان کند بعدش تا یک سال مشغول شستن خانه خواهد بود، خاله را بردند خانه همسایه. فاطمه بهدنیا آمد. یک ریزه بود با چشمهای بنفش. بزرگترها میگفتند رنگش عوض میشود تا یک ماه دیگر. ما بچهها فکر میکردیم به خاطر آببازیهای خاله رنگ چشمش اینطور است. ده روز برو و بیا بود. مامان شبها پیش خاله میماند.
کمکم خاله و فاطمه رفتند خانه خودشان. ما هم عصرها راه میافتادیم از سر کوچه میرفتیم ته کوچه دیدن فاطمه که هنوز چشمهاش بنفش بود با یک دایره دورش خاکستری. دو ماه بعد یک روز عصر یخبندان که از مدرسه برمیگشتم صدای نعرههای شوهرخاله کوچه رو پر کرده بود. همه ریختند توی کوچه. زودتر از همه رسیدم دم در خانه خاله. خاله خمشدهبود لب حوض و داشت فاطمه رو غسل میداد. فاطمه را فرو میکرد توی آب حوض و بیرون میآورد. فاطمه رنگ چشمهایش شدهبود بنفش. زنها به سمت خاله هجوم بردند. شوهرخاله برسرش میکوبید. فاطمه میرفت داخل آب حوض و میرفت به آسمان. فاطمه را که خاک کردند زنها گوشه چادر میجویدند و میگفتند: «زن بیچاره وسواس دارد.»
چقدر غریب بود این متن.
لایکلایک