«کابوس»
عصر
از خواب پرید. خیس عرق شده بود و پلکهاش داشتن میلرزیدن. نمیتونست نفس بكشه حتی. دلش پر شده بود از ترس و غم و اضطراب و پریدن از خواب براش مثل یه آرزوی دوردست بود كه برآورده شده بود. باورش نمیشد همهش كابوس بوده. دلش میخواست خدا رو با تموم وجودش بغل كنه و بگه ماچ! میخواست از پنجره داد بزنه تا همه مردم شهر بدونن خوشحاله از این كه از اون خواب لعنتی پریده. دوید توی دستشویی. یه مشت آب پاشید توی صورتش تا بیدار بیدار شه، تا مطمئن شه كه دیگه قرار نیست بخوابه و ادامه كابوس شبانگاهی رو ببینه. كابوسی كه سیاه بود و تلخ و پوچ و زشت. كابوسی كه گاهی أوقات توی بیداری هم گریبانشو میگرفت و مثل زالو میافتاد به جون لحظههاش. كابوسی كه دلش میخواست قفل و زنجیرش بكنه و بذاره توی دوردستترین پستوی خونه مادربزرگ. جایی كه حتی دست كنكجاوترین و كابوسدوستترین آدم روی كره زمین هم بهش نرسه. عزمشو جزم كرد تا كابوس لعنتی رو جمع و جور كنه و توی بقچه بپیچونه و ببره به دوردستترین نقطه دنیا تا چالش كنه. اما كار سختی بود. كابوس دودستی چسبیده بود به افكارش و به این سادگیها ولكن نبود.
كابوس، زیاد پیچیده نبود: كابوس نبودن بود. فكر حجیم سنگین عجیب روزی كه زنده باشی و عزیز دلت خداینكرده فوت كرده باشه. نمیتونست این فكر رو تحمل كنه. اگه یه روز خداینكرده همچین اتفاقی میافتاد، چی میشد؟ حتی نمیتونست تصور كنه. حتی فكر كردن بهش هم به اندام بینوای نازكش رعشه میانداخت. كابوسی كه دیده بود خیلی ساده بود و خیلی سیاه. شبیه یه نقطه بود توی عمق تاریكی. توی كابوس نبودن عزیز دل همون نقطه سیاه بود كه مثل یه سیاهچاله وحشتناک داشت روحش و جونش رو میخورد و تاریكی مطلق انگار دنیایی بود كه تیره و تار شده بود، گویا هیچ راه برگشتی وجود نداره. مثل این كه همه امیدها و شادیها پركشیده بودن از زندگیش. چیزی كه توی خواب براش عجیب بود این بود كه توی خواب با تمام وجودش منفعل بود. مثل این كه هیچ تلاشی نمیكرد كه توی تاریكی غرق نشه و توی سیاهچاله فرو نره. انگار دل بریده بود و همه وجودش رو سپرده بود به بدبختی.
دلش خیلی گرفته بود. میترسید از روزی كه عزیز دلش از این دنیا بره و تنهاش بذاره. میترسید از این كه كابوسش بشه واقعیت. از تاریكی و سیاهچاله و غرق شدن میترسید. از خود منفعلش میترسید. اما نمیدونست باید چكار كنه. شاید بهترین كار این بود كه ذهنش رو به چیزهای دیگه مشغول كنه تا دیگه این فكرای بد به سراغش نیان. میدونست این یه درمان موقتی بود. میدونست باید كاری میكرد. اما نمیدونست چه كاری. شاید نوشتن از كابوسش كمكش میكرد، پس قلمشو برداشت و شروع كرد به نوشتن، حالا ننویس، كی بنویس…