«به مناسبت دو ساله شدن وبلاگ»
بامداد
شمع ۲ را میگذارم روی کیک (کیک شکلاتی نیست؛ آخر من بلد نیستم کیک تولد درست کنم؛ بهجایش خوب بلدم کیک پنیر درست کنم و شمع را میگذارم روی همان کیک).
اولینباری بود برای کاری داوطلب میشدم؛ همیشه میترسیدم خرابکاری کنم و بقیه بگویند: «تو که کار بلد نبودی چرا فرصتسوزی کردی!» اما اینبار دل به دریا زدم. راستش این نقابدار بودن باعث میشد بعدها کسی سرزنشم نکند، پس شروع کردم.
وسوسه قشنگی بود. نوشتن مرتب، مراقبت کردن از موضوع، پروراندنش در دل (انگار جنین باشد)، به دنیا آوردنش روی کاغذ و گذاشتنش وسط شهر (حالا گیرم شهر مجازی). اولها یواش و با احتیاط مینوشتم که نکند به کسی بربخورد، نکند کسی مرا بشناسد، نکند لو بروم که ناراحتم، نکند از من بدشان بیاید… نکند… نکند… نکند… حالا هم فرق نکرده: هنوز میترسم و هنوز مواظبم اما اقلش فهمیدم کسی قرار نیست بهخاطر نظرم یا حسم از من بدش بیاید. خیلی وقتها وقتی کسی زیر نوشتهام همدردی کرده دلم خواسته بغلش کنم و توی بغلش گریه کنم و چون امکانش نبود تخیلش کردم.
از بین هزار بندی که برای نوشتن داشتم شاید یکی یا دوتایش را پاره کرده باشم و همان را مدیون همین اتفاق دوسالهام. این دوسال مرا مرتب کرد. شدم مثل مادری که باید مراقب باشد، باید شجاع باشد، باید بهروز باشد و باید همیشه آماده باشد. انگار نوشی حلول کرده باشد در من.
یادم هست یکبار خواستم مرخصی بگیرم. موضوع، چیزی بود که همانموقع تنم داشت زیر بارش له میشد. فکر میکردم نوشتن از موضوع مثل وقتی که غذای ناجوری خوردهای و بعدش سوار ماشین میشوی، حالم را بد میکند؛ ترسیدم و به نوشی گفتم که میترسم و نمیتوانم و نمیخواهم. آرامم کرد و تشویقم کرد و راهکار نشانم داد؛ باورم نمیشد اما نوشتن از آن موضوع مثل دست نوازش خنکی بود روی تن تبدارم. گمانم از آن به بعد از نوشتن هیچچیزی نترسیدم و هیچ موضوعی سردرگمم نکرد.
در مدتی که گذشت؛ من، ترسیده و نامنظم و بی دقت و ناآرام و غمگین و هیجانزده و آرام و شاد و شلوغ و افسرده و بچه و پیر و خوابالود و تنها و خسته و پرانرژی بودم. در این مدت من همهچیز بودم و از همهچیز نوشتم و گمانم بزرگتر و عاقل شدم.
حالا وقتش است همه ما رقصندهها شمع را با هم فوت کنیم.