«به مناسبت دو ساله شدن وبلاگ»
نیمهشب
شب قشنگی بود. تولد یکی از بچههای تحریریه بود. کافه شلوغ بود و همه دور هم بودیم. میگفتیم و میخندیدیم. سر به سر هم میگذاشتیم و از خاطرهها و قصههای مشترک میگفتیم. از بس خوشحال بودیم که نمیتونستیم تصور کنیم چند دقیقه دیگه قراره شادیهامون زیرو رو بشه. ولی از شانس بد ما شمارش معکوس ساعت لعنتی شروع شده بود
یکی از بچهها نزدیک میز اومد. صورتش مثل گچ سفید شده بود و زبونش بند اومده بود. با هر سختی که شده پیام رو بهمون رسوند: اومده بودن دنبال من. شستم خبردار شد که باید یه ارتباطی با دو سه تا نوشته آخرم داشته باشه. عرق سرد نشست روی شقیقههام. دستام داشتن به وضوح میلرزیدن. یادم افتاد همه لحظههایی رو که به خودم نهیب زده بودم که عزیز من تو اهل این کارا نیستی. تو ترسوتر و محافظهکارتر از این حرفایی. تو رو اگه بگیرنت و یه شب نگهت دارن سکته میکنی. یاد همه نصیحتهای اطرافیانم افتادم. یاد این افتادم که وقتی مقالهها رو میدادم برای چاپ، انگار هدفم این بود که ثابت کنم منم یه کم جربزه دارم که حرفی که بهش اعتقاد دارم رو بزنم. انگار با خود محافظهکارم لج کرده باشم. انگار بخوام ساکتش کنم. حتی شده برای چند لحظه. نمیدونستم پشیمون بودم یا نه. وقتی برای فکر کردن نداشتم.
دو تا زن اخمالوی پشمالوی چادری و یه مرد عصبانی ریشوی داشتن به میزمون نزدیک میشدند. اشکم داشت در میاومد. میخواستم بزنم زیر میز و فرار کنم ولی این صحنههای هیجانانگیز فقط مال تو فیلماست و من اینو خوب میدونستم. دیگه پیدام کرده بودن و راهی برای فرار نبود. گفتن باید باهاشون برم برای پاسخ دادن به تعدادی سوال و من یاد اون همه آدمی افتادم که برای چند تا سوال رفته بودن و حالا حالاها برنگشته بودن. حالم داشت ازشون به هم میخورد. میخواستم یه پاککن بردارم و پاکشون کنم از منظره قشنگ کافه محبوبم. حیف که نمیشد. حیف که نمیتونستم. زن اخمالوی پشمالوی اول با تردید و تحقیر و توبیخ و صد هزار حالت منفی دیگه تو چهرهش که حتا اسمشونم نمیدونستم نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت بریم. نفسم بند اومده بود. داشتم هقهق میکردم، حالم بد بود، دلم میخواست میمردم. دلم میخواست تموم میشدم. دیگه نمیتونستم یک لحظه هم حضورشونو تحمل کنم.
یک دفعه یه نور امید درخشیدن گرفت. از همون نورای امید که وقتی داری خواب بد میبینی میاد سراغت و بهت میگه سخت نگیر بابا جان. خوابه اینا همش. الان بیدارت میکنم تا خلاص شی. یقشو چسبیدم و گفتم تو رو خدا نور امید جان. تو رو خدا بیدارم کن که دیگه طاقت ندارم. منو چه به این خوابها آخه؟ اولش یه خورده ناز کرد و گفت حالا یه کم صبر کن. گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی عزیزم. گفتم نمیخوام حلوا بسازم. همون غوره هم خوبه جان دل من. اصلا کلا من مزاجم ترش بوده از اول. بیدارم کن جان جدت. بالاخره نور امید گرامی لطفش شامل حالم شد و بیدارم کرد. دلم میخواست بغلش کنم بگم ماچ! ولی حیف که دیگه رفته بود. به گمانم برای اینکه یه بینوای خواب بد دیده دیگه رو از خواب بیدار کنه و نجات بده. به هر حال خدا خیرش بده.
توی تخت دراز کشیدم. داشتم با خودم فکر میکردم که اگه واقعا یه نویسنده یا روزنامهنگار بودم و تو شرایط کشورم میخواستم حرف دلم و حرف حق رو بزنم، اوضاعم خیلی بدتر از اوضاعم توی خوابم بود و مجبور بودم با خیلی مشکلات و کابوسها و بیعدالتی ها و تهدیدها دست و پنجه نرم کنم. توی اون شرایط هیچ نوری نبود که منو از خواب بیدار کنه. تو اون شرایط خودم بودم و خودم. شرایطی که خیلی از آدمهایی که دنبال حقیقت هستن توی برههای از زندگیشون تجربه کردن و تاوان هم براش دادن. بعد یه کم بیشتر با خودم فکر کردم. دیدم واقعیت اینه که شاید زیاد هم به این که کجا زندگی میکنم ربطی نداشته باشه. من حتی از وقتی ایران هم زندگی نمیکنم چیزایی که مینویسم معمولا محافظهکارانه هستن. حالا چه اجتماعی باشن چه سیاسی. چیزی که بهم میتونه جرات بده که حرف دلم رو بنویسم، حالا تو هر زمینه هم که باشه، اینه که بتونم گمنام بنویسمش. به نظرم اگه آدم این دغدغه رو نداشته باشه که به خاطر حرفی که میزنه از طرف آدمهای بیانصافی که تعدادشون کم هم نیست قضاوت یا بازخواست ناعادلانه بشه یا مورد نقد تند و غیرواقعبینانهای قرار بگیره یا مجبور بشه وارد بحثهای فرسایشی بشه، خیلی راحت میتونه بنویسه.
من به همین خاطر نوشتن توی این وبلاگ رو خیلی دوست دارم و امیدوارم موضوعات چالشی بیشتر و بیشتری برای نوشتن داشته باشیم در آینده. راستش یه جورایی احساس میکنم خیلی حرف توی دلم دارم که تنها در صورتی دوست دارن روی کاغذ بیان که گمنام بمون. به نظرم این جور نوشتن یه جورایی مثل اینه که یه تیکه کوچیک کاغذ برداری، روش حرف دلت رو بنویسی، بعد با حوصله تاش کنی و بذاریش توی یه بطری شیشهای کوچیک و بسپریش به دامان اقیانوس. ای جور نوشتهها حرف یه دل گمنام هستن و آرزوشون اینه که روی موج های اقیانوس آبی تاب بخورن و تاب بخورن تا یه روزی بالاخره به یه دل گمنام دیگه بشینن.