«به مناسبت دو ساله شدن وبلاگ»
شامگاه
وبلاگ نوشی شاید از اولین وبلاگهای مشهوری بود که شناختم و با جدیت پیگیری میکردمش. اونجا بود که اولین بار عمیقا فهمیدم فمینیسم چرا لازمه و چقدر در جامعه ما در این زمینه مشکل وجود داره. نوشتههاش اولین جایی هم بود فکر میکنم که اونقدر عمیق احساس مادری رو درک کردم و از نزدیک دنیا رو از چشم یه مادر جوون دیدم. چیزی که برای من نوجوان در اون سن خیلی دور و بعید به نظر میرسید.
بعد هم که ناپدید شد هر از گاهی به یادش میافتادم ولی اطلاعی ازش نداشتم و چیزی هم پیدا نمیکردم. این جاش رو یادم نیست که چطور، ولی به یه طریقی توی فیسبوک دیدمش و نوشتههاش رو دوباره دنبال کردم. از همونجا هم با وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده آشنا شدم و از اولین دنبالکنندههاش بودم. این بار دیگه خودم هم یک مادر بودم و سالها تجربه نوشتن در شبکههای اجتماعی مختلف رو هم داشتم. از وبلاگ و گودر گرفته تا فیسبوک و سایتهای دیگه. خیلی وقتها با دیدن عنوان هفته وبلاگ زنان رقصنده بهش فکر میکردم و از نگاه خودم در فکر و خیال در موردش مینوشتم، ولی بدون هیچ دلیل خاصی هیچوقت پیشقدم نشدم.
به همین منوال روزگار میگذشت تا یکی از دوستان صمیمیم که فکر میکنم اصلا از طریق خودم با وبلاگ زنان رقصنده آشنا شده بود و از علاقه من به نوشتن هم بیخبر نبود بهم گفت تو باید اینجا بنویسیها! فکر میکنم بهش گفتم وقت نمیکنم فعلا، و بخشی از واقعیت هم این بود که از مسوولیتش و اینکه از پس منظم نوشتن بربیام میترسیدم. ولی بعد از مدتی دیگه نتونستم خویشتنداری کنم و در اولین فرصتی که نوشی فراخوان گذاشت درخواست دادم و خوشبختانه تونستم به جمع نویسندهها ملحق بشم.
آیا میترسم از اینکه کسی من رو پیدا کنه و بفهمه منم که دارم اینجا مینویسم؟ نه… راستش خیلی هم خوشحال میشم! مثل همون دوست مورد اشاره که چند هفته پیش بهم پیام داد و گفت «من میدونم داری اینجا مینویسیها!» خیلی ذوق کردم چون اینکه آدمی باشه که اینقدر تو رو بشناسه که توی این متنهای هر هفته یه زمان منتشر شده بدون نام پیدات کنه یعنی دوستی داری که عمیقا میشه بهش گفت رفیق… و رفیقی که اینقدر دلنگران بوده که به من خبر داده مبادا چیزی بنویسم که نمیخوام اون بدونه، که نگرانیش البته بیمورد بود. چون من هم اونقدر خوب میشناختمش که از همون اول میدونستم نوشتههای من رو ردیابی خواهد کرد و با ذوق منتظر روزی بودم که ببینه پیشنهاد اون من رو به وبلاگ رسوند.
با این که خوشحال میشم دور و برم افرادی باشند که اینقدر عمیق منو بشناسند که از نوشتهها پیدام کنند، توی وبلاگ به خاطر گمنامیاش مینویسم و فکر نمیکنم هیچوقت جایی اعلام کنم که من از نویسندههای اینجا هستم، بالاخره کار از محکمکاری عیب نمیکنه، احتیاط شرط عقله، مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه و چند تا ضربالمثل دیگه توی همین مایهها!