«آداب و رسوم مربوط به ازدواج»
پیش از ظهر
من این فلسفه هفت روز و هفت شب جشن گرفتن به بهانه پیوند دو نفر رو دوست دارم. شاید زیاده از حد هم دوست دارم: از خواستگاری تا پاتختی، دو تا خانواده قدم به قدم با هم آشنا میشن و پیوند میخورن و این شادمانی یکی شدن دو فامیل رو با پوشیدن لباس مرتب و سر و وضع آراسته و خوردن غذای خوب جشن میگیرن. حتی مراسم بعد از ازدواج مثل پاگشا به نظرم پر از برکت و محبته و با درست انجام شدنش، در خانههای فامیل یکی یکی به روی زوج جوان گشوده میشه. اینطور پیوند خوردن با کسی به نظر من به مفهوم واقعی با اون شخص ازدواج کردنه.
اون نیمتاج یا تاجی که عروس شب عروسی به سر میگذاره، اون لباسی که میپوشه تا اون رو به شکیلترین و زیباترین زن شب تبدیل کنه، اون گلی که به دست میگیره و تمام مراحل قدم گذاشتنش به مجلس عروسی سرشار از ریزهکاریهاییه که در نهایت میتونه دل هر دو نفر رو حتی برای یک بار به اوج صمیمیتی برسونه که بعدها هر وقت در سختی گیر کردن، با خاطره اون شب شبیه یک فانوس کوچک دلشون رو گرم کنن. اون اسپندی که دور سر هم میپیچونن و دود میکنن؛ اون عسلی که به دهان هم میگذارن، اون قندی که بالای سرشون سابیده میشه، اونقدر معانی زیبای پنهان داره و اونقدر سنت محکمی پشتشه که میتونه وقتی سر سفره عقدی خودت رو یه حلقه از زنجیر طولانی زنان و مردانی بدونی که قبل از تو با این مراسم یکی شدن.
به نظرم اون چیزی که آفت این مراسم شده، نه خود این رسومات که چگونگی انجام شدنشونه و شاید لذتی که از این مراسم میبرم برای سادهگیری خانوادگیمون باشه. ما برای بله برون با پدر و مادر و یکی دو بزرگتر هماهنگ میکنیم، عقدکنان رو توی خونه برگزار میکنیم و برای عروسی هم هیچ وقت کمر مالی خانواده رو نمیشکونیم. رسم جهاز دیدن یا به رخ کشیدن وسایل رو نداریم. کلیت مراسم برامون جشن پذیرفتن یک خانواده جدید بین خودمونه.
دختر عمه کوچیکه جان، از سرتقترین و سرکشترین دخترهای خانواده بود. به پوشیدن لباسهای تنگ و درآوردن جیغ بزرگترها هم معروف بود تا این که خبر رسید تصمیم گرفتن که با دوست پسرش عقد کنند. تا اون موقع چهار سال دوستی رو گذرونده بودند و با هم یک عالمه سفر لوکس کشورهای مختلف رفته بودند و از فیلسواری تا ایفلبینی رو پشت سر گذاشته بودند. شب عقدکنونش، یک جشن خیلی کوچک خونگی گرفت. به احترام پدربزرگ شوهرش روسری سرش کرد و از ته دل خوش گذروند. چیزی بیشتر از این لازم نداشت. چیزی بیشتر از این لازم نبود.
من که حالم از همه ی این مراسم ها به جز معدودی از اونا به هم میخوره. به نظرم بیشتر از شادی و خوشحالی و اون چیزای مثبتی که گفتین، چشم و هم چشمی، استرس و اعصاب خوردی و هزینه های اضافه تو ش موج میزنه. بیشتر به مازوخیست شبیهِ
لایکلایک
من که حالم از همه ی این مراسم ها به جز معدودی از اونا به هم میخوره. به نظرم بیشتر از شادی و خوشحالی و اون چیزای مثبتی که گفتین، چشم و هم چشمی، استرس و اعصاب خوردی و هزینه های اضافه تو ش موج میزنه. بیشتر به مازوخیست شبیهِ
لایکلایک