ماه: مارس 2018

سنگ صبور

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

نیمه‌شب

برای من هر رابطه‌ای چه عاطفی و چه کاری، چه سببی و چه نسبی، منجر به شناخت بیشتر از خودم می‌شود. هر رابطه‌ای چه بهم بخورد و چه بهم نخورد، به تلنگر به خودم، به واکاوی بیشتر، به خودشناسی‌‌ام منجر می‌شود.

هر بار در یک رفتار یا یک رابطه دچار مشکل می‌شوم سعی می‌کنم به جای متهم کردن طرف مقابل -می‌خواهد همکار باشد، یا دوست و همسایه، یا خواهر و برادر و همسر- راه‌های ارتباطی‌ام را عوض کنم. در واقع انگار آن شکست (اگر بشود اسمش را واقعا شکست گذاشت) برای کسب تجربه است، یا به هر حال من از آن تجربه‌ای کسب می‌کنم تا بتوانم با تغییر در رفتارم، حتی شده یک رفتار کوچک، به بهتر شدن کمک کنم. این شاید خیلی ایده‌آل باشد، شاید دور از دسترس باشد یا شاید اصلاً در بعضی موارد امکان‌پذیر نباشد اما من تلاش خودم را می‌کنم.

یک بار یکی از همکارانم، خانم حدودا چهل و یکی دو ساله‌ای که عاشق مرد متاهلی شده بود و هر روز برایم از صبح تا ساعت پنج که با هم در یک اتاق بودیم، از مرد و رابطه‌شان می‌گفت و از قهرها و آشتی‌هایشان و من فقط گوش می‌کردم و برای اینکه همکارم ناراحت نشود هیچ‌گاه حتی نگفتم رابطه از اساس اشتباه است. تا این که زن آن آقا متوجه شد و آمد دم در اداره به داد و بیداد. فکر می‌کنید چه شد؟ دوست همکارم من را مواخذه کرد که تو از من بزرگتر بودی، چرا من را راهنمایی نکردی که این رابطه را تمام کنم تا دیگر به این آبروریزی نرسم. اول حرفش به نظرم بی‌منطق آمد. گارد گرفتم و قبول نکردم. بعد شروع کردم به حلاجی، علی‌رغم حرف بی‌منطقش یک چیز را درست می‌گفت، من برای ناراحت نشدن او پا روی تمام اخلاقیات گذاشته بودم. نه تنها دوستم را از دست داده بودم، حتی باعث از هم پاشیدگی یک خانواده هم شده بودم. شاید بگویید به تو ربطی ندارد اما دوستم به من گفته بود که تمام این روزها منتظر یک نهی و انکار از من بوده تا این رابطه را تمام کند چون نظر من برایش مهم بود. و من همین طور که جستجو می‌کردم متوجه می‌شدم که بی‌اغراق می‌گوید چون حتی در آن کاری هم که بود با صلاح و مشورت من در آن رتبه مانده بود. آن روز به خودم قولی دادم که دیگر برای خوش‌آمد کسی پا روی اخلاقیات نگذارم که دیگر به هیچ احدی اغماض نداشته باشم. درست یا غلط، بر فرض در نظر گرفتن حتی نیم درصد اشتباه از من، باید جلوی این ویرانی را می‌گرفتم.

از آن روز به بعد تصمیم گرفتم روش‌های ارتباطی‌ام را با آدم‌ها عوض کنم، اول از اینکه آنقدر خودم را بی‌نقص نشان تدهم که امین دوست و آشنا باشم. طبیعی‌ست من هم اشتباه می‌کنم اما چرا باید خود را بی‌اشتباه نشان دهم؟ و دوم اینکه با کسی رودروایسی نداشته باشم. محکم بایستم و اشتباهشان را بگویم حتی اگر به قیمت دلخوری باشد و دیگر اینکه اصلا سنگ صبور نباشم. هر کس نزدیکم آمد قرص و محکم بگویم «نمی‌خواهم سنگ صبور‌‌‌ باشم.» یکی دو روز از دستم ناراحت شوند بعد به روال عادی بازمی‌گردیم… به هر حال از هر اشتباه در هر رابطه‌ای می‌توان دست‌آوردهایی داشت.

برف بهمن ماه

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

شبانگاه

تا دو سال پیش فکر می‌کردم وقتی توی رابطه با کسی هستی، خیلی قشنگ‌تره به جای اینکه خودت رو خوشحال کنی سعی کنی به خوشحالی اون هم فکر کنی. چون که فکر می‌کردم وقتی یار زندگیت سرحال و خوشحال باشه، حال خوبش رو به تو هم میده. برای همین دائم گوش می‌دادم که چی میگه و نگاهش روی چی مکث می‌کنه یا حرکات بدنش در مواجه با چه چیزی هیجان نشون میده. بعد کمین می‌کردم تا مناسبتی بشه و ریز به ریز پول جمع می‌کردم و براش چیزی که خواسته بود رو می‌خریدم. چشم‌انتظار این بودم که چطور غافلگیرش کنم و بخندونمش. دیگه خبره شده بودم و خودم از لبخند رضایتش توی آسمون ها سیر می‌کردم.

یار سابق غر زیاد می‌زد. زیاد برام می‌گفت که چقدر خسته است و البته که خسته هم بود. کار زیاد می‌کرد و زندگی اونقدری که آرزوی یه مرد به سن اون بود، براش ساده نمی‌گذشت. همیشه فکر می‌کردم توقع داشتن از مردی که کنارته در این حالت یعنی زیاده‌خواهی. در عوض گاهی که می‌دونستم یادش رفته با خودش غذا ببره، براش غذا سفارش می‌دادم می‌فرستادم. لیست چیزهایی که دوست داره و در طی روز می‌تونه به لبش لبخند بنشونه رو داشتم و به عناوین مختلف دقایق روزش رو پر از اونها می‌کردم. میخواستم شاد باشه. در لحظه شاد بود. بعد غر میزد و باز می‌گفت که چقدر خسته است.

یه روز احساس کردم داره دروغ می‌گه. احساس کردم تمام حرف‌هایی که به من میزنه مصرفشون برای شنیده شدن توسط منه و اون آدم کسیه که هیچ وقت هیچ تلاشی برای رسیدن به رویاهاش نکرده و نمی‌کنه. فقط حرف می‌زنه و لغز می‌خونه و می‌گذره. بعد سرد شدم. رابطه یخ کرد. ماسید. زیر ده روز رفتم. راستش بعد از اون، هیچ وقت نشد دوست داشتنِ اونقدر سرسپرده رو تجربه کنم.

کیسه بوکس

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

شامگاه

سال‌ها پیش از این، زمانی که پر از دوستان وبلاگی بودم، به دلیل یکی از کامنت‌هایی که برای یک دوست مشترک گذاشتم و به مذاق دو نفر از دوستان خوش نیامده بود مورد بی‌مهری قرار گرفتم. برای نوشته شخصی نظری داده بودند و من هم کاملا بی‌منظور نوشته بودم که چه خبر شده و چرا اینقدر هول کرده‌اید. نوشتن این متن همان و به فاصله چند ساعت بعد بلاک و حذف شدن همان.

بخش جالب قضیه هم این بود که خودم نفهمیده بودم که از لیست دوستانشان من‌ را حذف کرده‌اند تا این که یکی از آن دو آمد و برایم نوشت که ببخشید اما مجبور شدم “این کار” را بکنم؛ من هم از همه جا بی‌خبر که این کار که در موردش حرف می‌زند چه چیزی هست. خلاصه بعد از مدتی فهمیدم که چه شده و چقدر کودکانه و ابلهانه تصمیم گرفته‌اند و اجرا کرده‌اند. به نظرم مسخره‌تر از آن بود که بخواهم پیگیری خاصی بکنم. از نظر من همه آن دوستی تمام شد بدون آن که چیزی به ظاهر از دست داده باشم. واقعیت قضیه اما این بود که در خودم تجدید نظر کردم، اینکه چه چیزی باعث شده بود اینقدر ساده و راحت قضاوت بشوم و ملت برایم تصمیم بگیرند که چه موقع و کجا باشم یا نباشم. مسائل پیش‌پاافتاده مثل این باعث شد که در استانداردهای رفتاری خودم تجدید نظر کنم. مرزهایم را ابتدا برای خودم و بعد برای بقیه روشن و واضح کنم و حدودم را نسبت به تک‌تک آدم‌هایی که ارتباطی با آنها داشتم مشخص کردم.

انسان که کیسه بوکس نیست که هر چه ضربه بزنند باز هم همانطور آرام و منطقی به حالت اولیه برگردد، حتما تغییراتی می‌کند. من هم تغییر کردم اما نه اینکه یک خصوصیت اخلاقی را در خودم بکُشم یا چیزی خاصی را به دلیل تجربه ناخوشایندم به طور کامل تغییر بدهم. یاد گرفتم که برای هر کسی استاندارد خاصی قائل بشوم و نسبت به همان شخص خاص تغییر کنم. من هنوز همان آدم مهربان و صبور و عاشق‌پیشه‌ام که دائم به فکر کمک به دیگران است اما در برابر کسی که به من خیانت کرده می‌توانم نقش یک دیوانه زنجیری را بازی کنم و با خاک یکسانش کنم!

مثل خودش، مثل خودم

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

غروب

شعار من چه در روابط نزدیک، چه در مواجه‌های ناگهانی و گذری در جامعه این است که سعی کنم خودم باشم فارغ از رفتار دیگران. این به من امکان می‌دهد که بتوانم خودم را پیش‌بینی کنم و بعد از هر ارتباط ناخوشایند خودم، طرف و رابطه را حلاجی کنم.

گاهی آدم‌ها آنقدر متفاوتند که گریزی از رنجاندن یکدیگر نیست. برای مثال من رییس مردسالار و خودکامه‌ای داشتم که به اعتراف خودش زن استخدام کرده بود تا بتواند کنترلش کند. مسلم است که آن رابطه کاری برای هیچکداممان خوشایند نبود. چون من به درستی رفتارم ایمان داشتم و تا توانستم کار خودم را کردم و برای مردانگیش تره خرد نکردم، او هم تا توانست من را عذاب داد. او بی‌تردید بعد از اتمام همکاریمان خودکامه ماند و من هم همان کارمند شوخ و قرتی و نگاهم هم به رییس‌های مرد عوض نشد.

رابطه ناخوشایند دیگرم حال بدی بود که کسی در دامنم گذاشت که قرار بود دوستم باشد. ولی نتوانست تفاوت رفتاریمان را تاب بیاورد و زد به تیپ و تار همه‌چیز. من دو راه داشتم: می‌توانستم مانند خودش، دو تا هم رویش بگذارم در کاسه‌اش یا مثل خودم به احترام روزهای خوبمان ساکت بمانم و حواله‌اش دهم به آینده. ساکت گذشتم و گذاشتم هرچه می‌خواهد به هر که می‌خواهد بگوید. همانطور که در رابطه به اصول اخلاقی خودم پایبند بودم، بعد از آن هم به خودم وفادار ماندم و به جای تلافی یا سرخوردگی، گشتم و اشتباهم را پیدا کردم.

اولین رابطه عاشقانه‌ام از همان جایی به فنا رفت که امروز معشوقم همان آزادی و حق را دارد. سواستفاده یک نفر از باور و عشق من باعث نشد که بهترین آدم زندگیم را محدود کنم. مردها برایم سر و ته یه کرباس نشدند. گشتم و آدمی را پیدا کردم که به چارچوب‌های اخلاقیم پایبند باشد.

البته ممکن است بر باور اشتباهی پافشاری کنم و یا رفتار غلطی را تکرار. گاهی هم آنقدر سخت می‌شود و آنقدر شک به دلم چنگ می‌زند که می‌گویم شاید دارم اشتباه می‌کنم و همه عین همند. گاهی به قدری درمانده می‌شوم که دلم می‌خواهد وا بدهم و بگذارم اتفاقات ناخوشایند تاثیرشان را تثبیت کنند. در عین اینکه به خودم باور دارم، گاهی به نتیجه می‌رسم که اشتباه کردم و تغییر می‌کنم.

بله‌ قدبلند

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

عصر

همین‌طوری الکی‌الکی رفتم سر کار. نه این‌که کار اصلا نمی‌خواستم؛ فقط آن‌قدرها واجب نبود. می‌توانستم منتظر شوم کاری مناسب مدرک «تقریبا بالایِ از دانشگاه خوبم» جور شود؛ اما مثل همه وقت‌های دیگر ماندم در رودربایستی فامیلی که کار را معرفی کرده بود و رفتم سرکاری که قبل از من خانمی بدون تحصیلات دانشگاهی انجامش می‌داد (تازه همین را هم با پارتی‌بازی پیدا کرده بودم.) کارم سطح پایین بود اما در عوض محل کارم عالی بود. یعنی فکر کنید انگار در فیلم یک کارگردان اسکار گرفته، نقش من «کتک‌خور» فیلم بود. بله فیلم خوب بود اما من نه رویم می‌شد بگویم که در آن بازی کرده‌ام و نه می‌توانستم نقشم را انکار کنم.

طبیعی است اعتماد به نفس نداشتم که با همکارهایم رابطه ایجاد کنم چون فکر می‌کردم به نظرشان دست و پاچلفتی‌ام که نتوانسته‌ام با توجه به رشته‌ام کار پیدا کنم و حتی دلم نمی‌خواست کسی بداند از کدام دانشگاه مدرک گرفته‌ام که بعدش برایم دل‌سوزی کند. وقت انجام دادن کار عصبی بودم. از این‌که مدیر دو درجه بالاتر از من آن‌قدر غلط املایی دارد که نمی‌توانم ندیده بگیرم و کارش را انجام دهم اعصابم خرد می‌شد. از این‌که دو جمله درست پشت سر هم را نمی‌توانستند بنویسند قلبم درد می‌گرفت. از این‌که من زیردستِ همه بودم و هر وقت اشتباهی رخ می‌داد؛ یقه‌ من دردسترس‌ترین بود حالم به‌ هم می‌خورد. هر روز صبح از این‌که بروم بنشینم پشت آن میز و خرده فرمایش‌هایشان را تایپ کنم مریض می‌شدم؛ اما می‌رفتم چون حالا دیگر ازدواج کرده بودم و به آن پول احتیاج داشتم.

ازدواج کرده بودم و توضیح کاری که می‌کنم به اقوام همسرم نابودکننده بود. حتی دلم برای همسرم می‌سوخت که باید عاشق منی شده باشد که کارم این‌قدر سطح پایین بود. گاهی دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. بعد از پنج‌سال با اصرار و درخواست‌های مکررم، در همان اداره رفتم به جایی‌ که مناسب رشته‌ام بود. باورم نمی‌شد که آن حجم عظیم نفرت یک‌ باره مرا ترک کرده باشد. حتی یک روز صبح به همسرم گفتم حس می‌کنم قدم هم بلندتر شده. حس می‌کردم همه را دوست دارم (حالا نه واقعا دوست داشتن،اما لااقل دلم نمی‌خواست عالم و آدم نیست و نابود شوند.)

همان وقت‌ها بود که خاله همسرم آمد خانه‌مان. وسط‌های گفتگو از من پرسید که کارم چیست و آیا به رشته‌ام مربوط است یا نه. همان‌ موقع و کاملا بی‌اراده کمرم صاف شد و صورتم باز شد و با لبخند گفتم: «بله» و این شیرین‌ترین بله عمرم بود.

آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم حالا که به‌دردخور نیستم لااقل سعی کنم قشنگ باشم و به‌ همین دلیل هرگز بدون رژ لب سر کار  نمی‌رفتم؛ اما از وقتی منتقل شدم به واحد جدید، بسیاری از روزها وقت پایان کار خودم را توی آینه می‌بینم و با افتخار به صورت زیبا و بی‌رنگ زن توی آینه لبخند می‌زنم.

نسل خدایچگان ابله

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

بعد از ظهر

یه جمله‌ای هست توی یه کتابی که میگه خدا از تجربه‌هاش درس نمی‌گیره. چون با وجود گندی که آدم‌ها به دنیا زدن، همچنان به آفرینش آدم‌ مشغوله.

اگه در مثل مناقشه نباشه باید بگم منم از این نظر یه چیزی مثل خدام، از تجربه‌هام درس نمی‌گیرم و هر بلایی هم که سرم بیاد، باز هم ممکنه با همون بلاهت روز اول دوباره دچار ارتکاب همون اشتباه بشم. من همیشه از این خصلت خودم رنج بردم. چون بیشتر از اینکه ناشی از بخشندگی و روح بزرگ آدم باشه، نشونه حماقتشه. گاهی که عصبانی بودم به خودم گفتم عین سگ شدم که هر بار صاحبش چوب رو براش پرت کنه، میره چوب رو میاره. از اونجا که این خصلت سگ ناشی از اعتمادیه که به صاحبش داره، به این نتیجه رسیدم که احتمالا منم زیادی به دنیا اعتماد دارم و احتمالا خدا هم همین اندازه به بنده‌هاش اعتماد داره.

چند سال پیش یه آدمی که امین‌ترین دوست من بود، همه اعتمادی که بهش داشتم رو به باد داد. به فاصله کمی با رو شدن دست آدمی مواجه شدم که فکر می‌کردم هیچ‌وقت به من دروغ نمیگه و از همه بدتر به فاصله کمتر از یک سال کسی که فکر می‌کردم هرگز منو ترک نمی‌کنه، تنهام گذاشت. من از همه این اتفاقات پشت سر هم آسیب شدیدی خوردم. نه به خاطر رفتن آدم‌ها یا بد تا کردنشون، بلکه به خاطر از دست دادن اعتمادم به خودم و اعتقاداتم. به خاطر چاه تهی و سیاهی که احساس می‌کردم با سر توش سقوط کردم. به خاطر لرزی که تا مغز استخوونم نشسته بود و فکر می‎کردم دیگه ازش خلاصی نخواهم داشت… اما گذشت و من باز به همون روال سابق برگشتم. البته آدم منزوی و تلخی شدم، اما واکنش‌هام فرقی نکرده. گاهی حتی می‌فهمم داره سرم کلاه میره، اما لبخند می‌زنم. نفسم رو توی سینه‌م حبس می‌کنم و می‌ذارم طرف با احساس زرنگی میدون رو ترک کنه.

من ترجیح میدم همچنان بازنده بازیی باشم که برنده بودن توش هیچ افتخاری برام نداره.

 

 

آقای سهام‌دار

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

نیمروز

خودم که نمی‌فهمیدم چه بلایی دارد سرم می‌آورد. ماجرای هر روزه بود. هر روزی که به نظر خودم یک روز نرمال کاری حساب می‌شد. کارهاش و رفتارش عصبیم می‌کرد اما سعی می‌کردم خودم را آرام کنم و نگذارم اعصاب داغانم وارد خانه شود و فکر می‌کردم موفق هم شده‌ام. فکر می‌کردم همین‌که نگذارم وقتی وارد خانه می‌شوم دمغ باشم یا با هر چیز کوچکی داد و بیداد راه بیندازم یعنی توانسته‌ام جلویش را بگیرم. نمی‌فهمیدم ذره ذره دارد در زیر پوستم رسوخ می‌کند.

رتبه و درجه‌ این‌ فرد از من بالاتر بود، یکی از سهامداران شرکت بود و هیچ وقت زیر نظر مستقیمش نبودم. اما کارهایمان به نوعی با هم گره خورده‌ بود. اولین اتفاق چهار‌ ماه پس از ورود به شرکت رخ‌ داد. ساعت هفت صبح بعد از یک روز مرخصی وارد شرکت شدم و با یادداشتی روی میزم مواجه‌ شدم مبنی بر پیدا‌ نشدن پرونده‌ شماره‌ی ۱۷۸. کشوی پرونده‌ها را باز کردم و پرونده‌ مد‌ نظر را کمی عقب‌تر از جایی که باید باشد پیدا کردم و روی میزش گذاشتم. بعد از ناهار یادداشت دیگری روی میزم بود که خواسته‌ بود پرونده‌ها را از شرکت خارج نکنم. به اتاقش رفتم و توضیح دادم که پرونده دست من نبوده و فقط جابجا بایگانی شده است. نگاهی کرد و گفت که آنها همه جای شرکت را گشته‌اند و پرونده نبوده‌ است و اضافه کرد «بهتر است دروغ نگویید»… و این گونه نه سال همکاری من با این فرد شروع شد.

رابطه‌ای بر اساس بی‌اعتمادی مطلق. نه تنها با من بلکه با تمامی همکاران. با دیگر مدیران هم‌رده این بی‌اعتمادی در حد متلک باقی‌می‌ماند. با کسانی که پایین‌تر از خودش بودند تا مرز داد‌ زدن و به وضوح فرد را با انگشت اتهام نشانه گرفتن. در طول نه سال بی‌هیچ دلیل و مدارکی و فقط بر‌ اساس درک شخصی‌اش از شرایط به کم‎کاری شرکتی، دزدی لوازم تحریر شرکتی، دروغ‌گویی در مورد زمان و مکان جلسه‌های خارج شرکت و استفاده از این شرایط برای رسیدگی به امور شخصی، توهین و بی‌احترامی به اعضای هیات مدیره، شوراندن زیردستانش بر علیه ایشان، استفاده از اینترنت شرکت برای کارهای متفرقه و رابطه‌ خارج کاری با بعضی تامین‌کنندگان و هزاران کار دیگر متهم شدم. سال‌ها جلویش ایستادم. دعوا‌کردم و با توجیه این که کارم را دوست‌دارم و مدیرم و تیم تشکیل شده را دوست دارم در شرکت ماندم و فقط فکر می‌کردم همین که اجازه نمی‌دهم اعصابم را بهم‌ بریزد یعنی اثری روی من نداشته‌است.

تا این که یک‌ سال بعد از خروجم از آن شرکت و در یک شرکت جدید کلید یکی از کابینت‌ها گم شد. تمام واحد بسیج شدیم برای یافتنش که ناموفق بود. نصف روز گذشت و ما نیاز مبرم به یکی از پوشه‌های داخل آن کابینت داشتیم. یکی از بچه‌های بایگانی که جز سه نفری بود که آخرین بار از کلید استفاده کرده‌اند پس از پایان وقت ناهار وارد دفتر شد و کلید را تحویل داد و گفت که در راهرو پیدا کرده است. من سریع گفتم که اشکال ندارد که کلید را با خودش برده همین که برگردانده کافی است. در چشم‌هایم خیره شد و تاکید کرد که کلید در راهرو افتاده بوده‌ است. می‌خواستم متلکی بیندازم مبنی بر دروغ‌گویی‌اش که ناگاه ده‌سال گذشته‌ام آمد جلوی چشم‌هایم. خودم را دیدم که حالا در همان جایگاه ایستاده‌ام.

شب نشستم و یک‌ سال گذشته‌ کار جدید را مرور کردم. پر بود از منی که نقش او را بازی می‌کردم. پر بود از منی که تبدیل شده بود به موجود بی‌اعتماد خودبرتربین محقری که او بود. از خودم وحشت کردم. از این که آنچه نه سال آرام آرام در زیر پوست من فرو کرده بود چگونه داشت می‌زد بیرون. باید برای آخرین بار اثبات می‌کردم که اشتباه می‌کند…  من او نمی‌شوم.

قدرنشناسی و مسیر زندگی من!

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

پیش از ظهر

یک بار توی زندگی‌ام اواسط دهه بیست سالگی، برای یه برنامه دو ساله از جون و دل مایه گذاشتم. قبل از اون همیشه دقیقه نود و بدون برنامه‌ریزی و با امداد‌های غیبی و دعا و راز و نیاز کارهام رو پیش برده بودم و همیشه هم نتیجه‌ای که می‌خواستم رو گرفته بودم. بارها و بارها هم تصمیم گرفته بودم که از شنبه درست بشم ولی در عمل هیچوقت این تغییر رخ نداده بود.

این بار ولی اراده کردم که بترکونم. محیط برنامه محیط پرانگیزه‌ای بود و خدایی کارش هم کار سختی بود. این بار دیگه بی‌برنامه کار نکردم. از قبل همیشه می‌دونستم کی قراره چیکار بکنم. هیچ‌وقت مهلت تحویل کار رو به تاخیر ننداختم. هیچ‌وقت پروژه رو سمبل‌کاری‌شده نفرستادم. هر بار واقعا محصول نهایی رو طوری تهیه کردم که خودم کیف می‌کردم. کم‌کم نتیجه زحماتم رو هم داشتم می‌دیدم. محصول نهایی واقعا داشت خیلی عالی از آب در می‌اومد و قابل مقایسه با کارهای قبلی‌ای که تو اون محیط افراد انجام داده‌بودند نبود. کار برای ناظرین خارجی هم فرستاده شد و  پاسخی که گرفت تک بود و هنوز هم هست، طوری که مدت‌ها بعد از پایان رابطه من با اون مجموعه هم‌‌چنان بازخورد مثبت می‌گرفت.

ولی هم‌زمان با این که نتایج داشت معلوم می‌شد، یکی از بدترین خاطرات من هم داشت شکل می‌گرفت. مدیر تیم سیستم عجیبی در تعیین کردن نور چشمی و رتبه دادن به افراد بر اساس پاچه‌خاری داشت! نه این که من هم از این‌ کارها نکرده باشم ولی گویا در سطح توانایی سایر افراد نبود. هر چقدر من بیشتر انرژی می‌گذاشتم و البته نتایج بهتری می‌گرفتم، تشویق کمتری از اون طرف دریافت می‌شد. شاید به خاطر این که نورچشمی‌های مورد نظر ناراحت نشن. به آخرهای کار که رسیدم واقعا از نظر روانی بریده بودم. برای اولین بار در عمرم این همه تلاش کرده‌بودم، و نتایج به دست آمده بیشتر از این که حاصل از بخت و اقبال باشند حاصل زحمت و برنامه‌ریزی خودم بودند. ولی برای اولین بار هم بود که اینقدر سرخورده شده بودم و اینقدر حاصل تلاش‌هام نادیده گرفته شده بود.

بعد از این برخورد تغییر کردم؟ خیلی! مدت‌ها کلاس‌های خودشناسی و روان‌شناسی رفتم تا اول خود سالمم رو پیدا کنم. بعدش هم به تدریج عامل رضایت رو بردم درون خودم و کمتر و کمتر به تشویق و تحسین‌های بقیه اهمیت دادم. نه فقط استانداردهای رفتاری‌ام که خودم کلا عوض شدم و نه فقط خودم که مسیر زندگی‌ام هم کاملا تغییر کرد. از اون عرصه اومدم بیرون و خیلی تجربه‌های جدید کردم و چیزهای جدیدی یاد گرفتم که شاید اگر اونجا یه تقدیر و تشکر درست ازم شده بود، هیچوقت سراغشون نمی‌رفتم. هنوز هم در ادامه تغییرات ناشی از اون تجربه تلخ در حال پیچیدن در مسیر زندگی هستم و از مقصدم خبر ندارم!

مرخصی

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

صبح

او مرخصی بود.

بعد از طوفان همیشه رنگین‌کمان نمی‌یاد

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

سپیده‌دم

آقای همکار با تعجب به من گفت: «اصلا باورم نمیشه خودت باشی، خیلی عوض شدی.» دلم می‌خواست با همان خشمی که واقعا نسبت به او حس می‌کنم بگویم آره معلومه، همه‌اش هم به خاطر عوضی‌هایی مثل تو! ولی هنوز جوان و ماخوذ به حیا بودم. خیلی سال پیش بود. در شرکت خصوصی اسم و رسم‌داری کار می‌کردم، در مقطعی بیشتر کارمندانش افراد کارآمد ولی فاقد تحصیلات دانشگاهی یا مدرک مهندسی بودند. وقتی من استخدام شدم، شرکت به خاطر گرفتن چند پروژه بزرگ همراه شریک خارجی دست به استخدام گسترده از بین فارغ‌التحصیلان جوان از دانشگاه‌های معتبر زد. کارکنان قبلی که بعضی‌هاشان سن پدر و مادر کارمندان جدید را داشتند نگران از دست دادن جایگاهشان بخاطر ورود تعداد زیادی مهندس جوان شدند. شاید اول خیلی محسوس نبود ولی کم‌کم متوجه کارشکنی‌هایی از طرف قدیمی‎‌ها شدم. منظورم از کم‌کم یعنی چند سال! از ماهرانه راهنمایی نکردن و اطلاع‌رسانی نکردن درباره مدارک مهم و پنهان کردن اطلاعات تا «زیرآب‌زنی»!

همه ما جوان‌های آن سال‌ها (بر خلاف جوان‌های این سال‌ها البته با این توضیح که من انتقادی به رفتارشان ندارم) خیلی سفت و سخت مبادی آداب و احترام گذاشتن به بزرگتر و پیشکسوت بودیم. اصلا به فکرمان خطور نمی‌کرد همین آقایان و خانم‎های مهربان و صمیمی بذله‌گوی روبروی ما چه چیزها پشت سر ما پیش رییس بخش می‌گفتند. مثلا با این که در به قول خودمان تولدبازی‌های ما شرکت می‌کردند و خودشان هم منتفع می‌شدند، ولی همین را به عنوان بازیگوشی سر کار و از زیر کار در رفتن گزارش می‌دادند. یادم است یک بار وقتی همراه سرپرست جوان پروژه و همکار پیشکسوت برای ارزیابی سالانه پیش رییس بخش رفتیم، سرپرست جوان (که درواقع همدوره ما بود و به تازگی جای سرپرست قبلی را، به شایستگی گرفته بود) رو کرد به رییس بخش و گفت: «با این که اوایل پروژه آقای پیشکسوت اصلا از خانوم فلانی راضی نبود و بارها پیش من از ضعف‌های ایشون گفته بود و گلایه داشت، ولی من دیدم که خانوم فلانی با تلاش و کوشش خودش و کمک گرفتن از من و سایر دوستان به طور قابل ملاحظه‌ای پیشرفت کردن و من الان ازشون راضی‌ام.» آقای رییس بخش هم در حالی که لبخند می‌زد رو کرد به آقای پیشکسوت و گفت: «دیدی گفتم؟ همه‌اش می‌اومدی چغلی خانوم فلانی رو می‌کردی؟ گفتم بهت صبر کن بهتر میشه، جوونه و تازه‌کار!» من در حالی که از شدت شوک ناشی از دورویی آقای پیشکسوت و احساس شرم ناشی از کارهای او (بله من به خاطر افشا شدن دورویی او در حق خودم، جلوی روی خودم، بجای او احساس شرم می‌کردم!) داغ و قرمز شده بودم و قدرت نگاه کردن به هیچکدامشان را نداشتم رفتارهایش را در ذهنم مرور می‌کردم.

او همیشه به من می‌گفت خیلی کارم خوب است و خیلی با استعدادم و حتی به زودی جای سرپرست جوان را می‌گیرم و آن وقت باید به او به خاطر این پیش‌بینی شیرینی بدهم. هرگز به من نگفته بود کارم ایراد دارد در حالیکه باید طبق استانداردهایی که شرکت برای پذیرفته شدن در آنها کلی تلاش و هزینه کرده بود (استانداردهای سری ایزو) باید به من بازخورد می‌داد. نه این که جلوی رویم از من تعریف کند و پشت سرم بدگویی. خلاصه که آن روز گذشت ولی رفتار من با او و همه پیشکسوت‌های دیگر عوض شد. از ادب و احترامم کم نکردم ولی دیگر نه با آنها صمیمی رفتار کردم و نه وارد گفتگوهای غیرکاریشان شدم. این اتفاق را برای بقیه هم‌دوره‌ای‌ها هم تعریف کردم و باعث تغییر رفتار آنها هم شدم.

این گونه شد که به بدگویی پشت سر همکاران پیشکسوت متهم شدم ولی کوتاه نیامدم. کوچکترین ضعف‌هایشان را که حالا به وضوح می‌دیدم (قبلا به خاطر شرم تازه‌کاری و احساس اینکه حتما من اشتباه می‌کنم و این طوری که به نظر می‌آید نیست، به عنوان ضعف نمی‌دیدم) به سرپرست و بعدها رییس بخش گزارش می‌کردم.  در حالی که اصولا این روش رفتاری من نبوده و نیست. وقتی آن روز آقای همکار به من گوشزد کرد که رفتارم برایش عجیب شده، متوجه شدم که نه کاملا ولی تا حد زیادی تبدیل به یکی از آنهایی شدم که خودم کارشان را نکوهش می‌کردم. اتفاق‌های آن روزها بخشی از روح مرا خراش داد و با این که الان رفتار خشمگین انتقامجویانه آن روزها را ندارم ولی به طور کلی آن میزان خوشدلی و اعتماد به همکار و صمیمیت در محیط کار را دیگر باور ندارم و انجام هم نمی‌دهم.

کمی آهسته‌تر

«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»

سحرگاه

شیما را در یک نمایشگاه تخصصی بعد از ده سال دیدم. خوشحال شدم و در مورد گذشته با هم صحبت کردیم، متوجه شدم که ازدواج کرده است و به تهران آمده است. آخرین باری که شیما را دیده بودم، دانشجوی لیسانس بود. آن روز در حین این که داشت در مورد خودش صحبت می‌کرد به این نکته اشاره کرد که دکترایش را گرفته و قرار بوده در شهری که در آن زندگی‌ می‌کرده استاد دانشگاه شود، اما به خاطر پارتی‌بازی و اقلیت بودن خانواده‌اش نتوانسته است. در مورد اختلافاتش با دانشجویان و همکارانش نیز با جزییات صحبت کرد و من را در جریان بدی‌هایی که همکارانش در حقش انجام داده بودند قرار داد. من با او همدردی کردم و راهکار برایش یافتم تا در تهران بتواند راحت‎تر کار کند. او البته در جواب من گفت که نیازی به کار کردن ندارد، چون خانواده همسرش هزینه‌هایشان را تامین می‌کنند و کار کردن فقط برای این است که سرش گرم شود تا زمانی که جواب مهاجرت‌شان بیاید.

تقریبا حدود دو ماه بود که با شیما و همسرش رفت و آمد داشتیم. همه چیز خوب بود، جز تناقضات کوچکی که در رفتار شیما گاه و بی‌گاه نمود پیدا می‌کرد. یک شب خیلی اتفاقی پرسیدم مقالاتش را در کدام مجله چاپ کرده است، جواب درستی نداد. یک شب دیگر با آب و تاب در مورد امتحان جامع دکترایش برایمان سخنرانی کرد و از ظلم و ستمی که بر او رفته بود داد سخن داد. راستش گیج شده بودم، واقعیت امتحان جامع با آن‌ چه او تعریف می‌کرد، متفاوت بود. فردایش یک جستجوی ساده در گوگل کردم و متوجه شدم ایشان حتی دانشجوی دکترا نیست و حتی در مورد دانشگاهی که در آن فوق لیسانس گرفته است نیز دروغ گفته است. در واقع همه‌ی ماجراهای استاد دانشگاه شدن و بدرفتاری‌های همکارانش نیز دروغ بوده است. حالم خیلی بد شده بود از این حجم دروغی که گفته بود، تا آنجا که حتی خانواده‌اش نیز او را خانم دکتر صدا می‌کردند. تقریبا یک هفته طول کشید تا توانستم ماجرا را هضم کنم.

از آن روز به بعد دیگر شیما را ندیدم، حتی پاسخ تلفن‌هایش را نیز ندادم، نمی‌دانم چرا این حجم دروغ را درمورد خودش به خورد دیگران داده بود؟ مگر خود بودن بدون گفتن دروغ‌ چه مشکلی داشت؟ رفتارش به قدری مرا زده کرده است که تا امروز حتی کجاست و چه می‌کند، و از آن بدتر باعث شده که نسبت به دیگران هم به دیده تردید نگاه کنم. حالا دیگر من به سادگی قبل نمیتوانم به حرف‌هایی که آدم‌ها در مورد خودشان می‌زنند اعتماد کنم.

 

عشق مجازی خر است!

«عشق در فضای مجازی»

مهمان هفته: حامد یونسی

عشق واژه عجیبی‌ست، تقریبا هیچکس معنی آنرا درست نمی‌داند! برایتان توضیح مختصری می‌دهم تا کمی بیشتر روشن شویم. عشق سه پله دارد:

پله اول، عشق به خود یا خودشیفتگی: وقتی به دنیا می‌آیی عاشق خودت هستی و همه چیز را برای خودت می‌خواهی، برای بقا نیازمند عشق به خود هستی!
پله دوم، عشق به دیگری: سیستم هوشمند خلقت ما را به حال خود رها نکرده. عشق به دیگری قرار است ما را از خودشیفتگیمان کم کم بیرون بکشد و ما را تمرین بدهد که به تعالی وجه انسانیمان بپردازیم!
پله سوم، عشق عشقانی: عشق عشقانی یعنی بی‌بهانه دوست داشتن و بی‌بهانه بخشیدن! رفتار شخص مقابل هر گونه که باشد نمی‌تواند ماهیت سپید عشق عشقانی را مکدر کند! عشق عشقانی یعنی خورشیدوار سوختن و تابیدن و گرما بخشیدن. چه فرقی دارد که مخاطب ما چکار می‌کند؟ عشق عشقانی کار خودش را می‎کند.

حالا که کمی با مفهوم عشق آشناتر شدیم به مقوله عشق مجازی می‌پردازیم.

جامعه کنونی ایران در حال گذر از سنت‌ها به سمت مدرنیته می‌باشد. انسان موجودی تنهاست و این تنهایی در ورای مدرنیته روز به روز عمیق‌تر میگردد. وقتی روابط سنتی به دلیل دست و پا گیر بودن و معمولا مستبدانه برخورد کردن و پیروی کور و فرمولی از یک قاعده (سنت‌ها) برای همه سلیقه‌ها رو به ضعف می‌گذارد ساختار خانواده قطعا ضعیف و کوچک‌تر از قبل خواهد شد و خانواده‌ای که همیشه در چهار چوب خاص حرکت کرده است حالا با قواعد جدید و تفکر مدرن روبرو شده است

با توسعه روز افزون شبکه‌های مجازی و فاصله گرفتن بیش از پیش ما از ساختار خانواده سنتی، حس نیاز به جایگزین مناسب برای خواسته‌های عاطفی و غریزی بیشتر احساس می‌شود. مرد و زن کنونی که حالا به صورت کامل یا ناقص از چهارچوب خانواده دور شده است از این ابزار در دسترس، برای پر کردن خلاهای خود استفاده می‌برد. چه جایی بهتر از شبکه‌های اجتماعی با تنوع در تعداد و کیفیت در پیدا کردن سوژه مورد نظر. ما تبعیدشدگان به درون خود حالا راهی برای برون‌رفت پیدا کرده‌ایم.

کافی‌ست از یکی خوشمان بیاید و او نیز همچنین، کار تمام است! حس نیاز و هورمون‌های ما ترتیب بقیه ماجرا را می‌دهند! عطش مای بیابان‌زده در مواجهه با این سراب کار را خراب می‌کند! معمولا فاصله مکانی و تمارض یک طرف رابطه به خاطر غیر حقیقی بودن ،امکان شناسایی درست فرد مقابل را از ما می‌گیرد!این را باید بدانیم حقیقت همیشه ورای واقعیت بوده و هست! آیا او همانی‌ست که می‌نماید یا …؟

آدم بی‌تجربه نیازمند، اینجا پایش سر می‌خورد و به درون باتلاق عشق مجازی می‌افتد و تا جایی پیش می‌رود که متوجه حقیقت بشود که معمولا خیلی دیر شده تا بفهمد دچار اضمحلال عمر و احساس گردیده و به خطا رفته است. به طور خلاصه عشق مجازی حاصل فرافکنی ذهن و احساس ماست که ما را به صورت غیرواقعی به سمت خیالاتمان سوق می‌دهد. ولی زهی خیال باطل که به سمت سراب در حرکت بوده‌ایم!

اول کلمه بود!

«عشق در فضای مجازی»

بامداد

یک دوست مجازی داشتم که یک‌ روز بالاخره دیدمش و واقعی شد و باید بگویم اصلا شبیه عکس‌ها و حرف‌های قشنگش نبود اما مرا به یک گروه اینترنتی داستان‌نویسی‌ معرفی کرد. من آن‌جا برای اولین بار داستانی نوشتم و در مسابقه شرکت کردم. بعد از شرکت در مسابقه به گروهی دعوت شدم که مثل کافه‌ای بود برای شرکت‌کنندگان مسابقه که دیگر با هم جورشان جور شده‌ بود‌. گمانم سی یا چهل‌ نفری بودند که در مورد داستان‌ها، موضوعات روز و احساسات آنی‌شان حرف می‌زدند. قشنگ یادم هست اولین روز ورود من دو نفر از دخترها داشتند خاطره جلب‌ شدنشان توسط گشت ارشاد را تعریف می‌کردند.

 به محض وارد شدنم مسیج خصوصیی از یکی از پسرهای گروه گرفتم که سن و سال و محل زندگی و تحصیلاتم را پرسید و بعد یک داستان فرستاد که بخوانم و بعد هم اصرار کرد که بگو تا به حال از کدام داستانم در مسابقات بیشتر خوشت آمده و من مدام از پاسخ طفره می‌رفتم به این بهانه که من همین امروز وارد شده‌ام و هنوز داستانی نخوانده‌ام و الخ…

دو سه شب بعد پسر باز مسیج داد و گفت از وقتی با من آشنا شده – با این که چهار سال از او بزرگترم – اما آن‌ چنان عاشقم شده که طبع خشکیده شعرش دوباره جوشیدن گرفته. آن‌ وقت چند شعر برایم فرستاد که به افتخار من سروده بود و من خواندم و به رویش نیاوردم که در همه عکس‌هایم من موهای تیره و مجعد دارم و طبع شعر او اشتباها برای دختری جوشیده که گیسوان طلایی و لخت دارد. چند دقیقه بعد یکی از دخترهای همان گروه پیامی داد و گفت آیا «م» – همان شاعر تازه‌جوشیده – به من مسیج عاشقانه داده یا نه؟ و با پاسخ مثبتم فهمیدم که همه دخترها چنین پیامی از او داشتند.

این داستان ما را به هم نزدیک‌تر کرد و مانع قرارهای حضوریمان نشد. در اولین قرار حضوریمان دو نفر از خارج از کشور آمده بودند و سه نفر از شهرهای دیگر. از همان‌ روزها رابطه‌های دوستانه‌مان نزدیک‌تر شد. هم بین دخترها و هم دخترها با پسرها. کم کم وقتی توی گروه با هم حرف می‌زدیم دو نفر دو نفر هم گفتگوهای خصوصی داشتیم. چند ماه بعد دو نفرمان اعلام کردند که با هم در رابطه‌اند و چندی بعد ما دو نفر هم هرکدام عکسی از دیگری با شعری در وصفش گذاشتیم و دیگران را مطلع کردیم و کمی بعد دو نفر دیگر و…

بهترین دوران زندگی‌مان همان دورانی بود که همه عاشق بودیم و تقریبا آخر هفته‌هامان را توی یک خانه و با هم زندگی می‌کردیم، بازی می‌کردیم، داستان می‌خواندیم، نمایشگاه می‌رفتیم، فیلم می‌دیدیم و در خوشی غرق می‌شدیم. از آن داستان‌های کوچکی که می‌نوشتیم و از آن گروه مجازی دور از همی که داشتیم تا به حال چهار زوج داریم که یکیشان بچه‌دار هم شده‌اند و ده دوازده دوست بسیار نزدیک که غم و شادی و درد و لذتمان در گروی همدیگر است و این بهترین دستاورد تکنولوژی برایمان بوده است.

اول فضای مجازی را تعریف کنید

«عشق در فضای مجازی»

نیمه‌شب

اوایل که از ایران خارج شده بودم، یه روز سر کلاس زبان معلمم اشاره به روش‌های آشنایی و ازدواج کرد و گفت توی هند گاهی برای ازدواج توی روزنامه آگهی میزنن. من و بیشتر بچه‌های کلاس بدون اختیار زدیم زیر خنده. معلمم با صبوری منتظر موند تا خنده ما تموم بشه و بعد پرسید کجای حرفی که زده خنده داشته. هر کدوم از ما سعی کردیم یه جواب مناسب پیدا کنیم. اما معلمم پرسید «توی کشورهای شما اگه قرار نباشه که دختر و پسر خودشون با هم آشنا بشن چطوری ازدواج می‌کنن؟ توی روزنامه آگهی میزنن؟ به سایت دوستیابی سر میزنن؟ به دوست و آشنا می‌سپرن؟ خانواده‌هاشون براشون یکی رو نشون می‌کنن؟» … وسط حرف‌هاش یکهو متوجه شدم راست میگه. تقریبا همه یه مسیر رو دنبال می‌کردن. یه جا آگهی روزنامه بود، یه جا سایت دوستیابی، یه جا معرفی دوست و آشنا… درسته توی بعضی از کشورها یه روش جا افتاده بود و یه روش منسوخ شده بود، اما در واقع همه داشتن از یه الگو تبعیت می‌کردن.

این که دو نفر از طریق دنیای مجازی با هم آشنا بشن هیچ مشکلی نداره. هزار امکان وجود داره که به آدم‌ها اجازه میده کسایی رو که از نظر فکری و احساسی بهشون نزدیک‌ترن توی سایت‌های مختلف مجازی پیدا کنن. آدم‌ها می‌تونن به راحتی با هم دوست بشن، ساعت‌ها گفتگو کنن، بنویسن، بخونن، با طرز فکر و احساس و زندگی همدیگه آشنا بشن و حتی تصمیم بگیرن که می‌خوان این رابطه رو به دنیای واقعی بکشونن یا ترجیح می‌دن همیشه همین جور توی سایه بمونن. خود من شاید یکی از آدم‌هایی باشم که تعداد دوست‌های مجازیم از دوست‌های دنیای واقعیم خیلی بیشتره. من دوست‌های بی‌نظیری توی این فضا پیدا کردم که مطمئنم با خلق و خوی منزوی و کج و کوله‌ای که من دارم هرگز در دنیای واقعی برام میسر نمی‌شد. بنابراین من نه تنها با گسترش فضای مجازی هیچ مشکلی ندارم، بلکه کلا این فضا رو خیلی هم مجازی نمی‌دونم و گاهی حس می‎کنم که خود من در فضای مجازی، به من واقعیم نزدیک‌ترم، تا من در دنیای واقعی.

اما چیزی که در عنوان این موضوع برام قابل فهم نیست کلمه عشقه که کلاهش زیادی به سر دنیای مجازی بزرگه. عشق تعریف خاص خودش رو داره. یه حداقل‌هایی باید توی یه رابطه وجود داشته باشه که بشه اسمش رو عشق گذاشت که من اصلا اون شرایط رو توی یه رابطه مجازی فراهم نمی‌بینم. موضوع هم منحصر به اینترنت نیست (با توجه به این که وقتی اسم فضای مجازی میاد همه یاد اینترنت می‌افتن)، من منظورم کلا رابطه راه دوره که می‌تونه رابطه تلفنی باشه، می‌تونه یه رابطه واقعی باشه که بعد به خاطر سفر یکی از طرفین تبدیل به یه رابطه راه دور شده، یا حتی یه دوستی مکاتبه‌ای… من به هیچ شکلی توی کله‌م نمیره که عشقی بتونه توی فضای فاصله فیزیکی دوام بیاره و به حیات خودش ادامه بده. به نظر من هر چیزی که محصول دوری فیزیکی آدم‌ها باشه، با مرور زمان گرد و خاک خیالبافی به خودش می‌گیره و طرف مقابل از یه موجود حقیقی تبدیل می‌شه به قهرمانی که ساخته و پرداخته تخیل ماست. در واقع توی رابطه‌های اینچنینی ما عاشق درک خودمون از شرایط حاکم می‌شیم، نه اون واقعیتی که در جریانه. اینه که ضمن احساس همدردی نسبت به همه سال‌های جوونیم که متوجه حماقت رابطه‌های راه دور نبودم، و ضمن احترام به همه شماهایی که دارین یه رابطه مجازی رو تجربه می‌کنین، باید بنویسم عشق در فضای مجازی (نه الزاما اینترنت، عشقی که توی دنیای واقعی و با حضور مداوم فیزیکی پا نمی‌گیره) دردناک‌ترین وضعیتیه که میتونه برای کسی پیش بیاد.

اگه از تجربه شخصی خود من بپرسین، جوونی من توی دوره‌ای سپری شد که خبری از اینترنت نبود. اما معادل دیگه‌ای براش داشتیم: تلفن. تلفن‌های ناشناسی که می‌زدیم، یا دریافت می‌کردیم، آدم‌هایی که نمی‌شناختیم و وقت تنهایی با گرفتن یه شماره ناشناس پیداشون می‌کردیم، آدم‌هایی که یواش یواش به صداشون عادت می‌کردیم، به خنده‌هاشون عادت می‌کردیم، نبودنشون اذیتمون می‌کرد و گاهی ندیده عاشقشون می‌شدیم و البته اگه خوش‌شانس بودیم و توی یه شهر بزرگ با خونواده‌ای امروزی زندگی می‌کردیم، گاهی این شانس رو داشتیم که دوستی رو به دنیای واقعی بکشونیم… و اگه اینو رابطه مجازی حساب کنین، بله من هم عشق در فضای مجازی رو تجربه کردم.