«نوروزنامه»
نیمهشب
سال جدید یعنی حال نو، احوال نو و زندگی نو. امیدوارم سالی پر از اتفاقات خوب و لبخند به پهنای صورت برای همهمون باشه.
«نوروزنامه»
نیمهشب
سال جدید یعنی حال نو، احوال نو و زندگی نو. امیدوارم سالی پر از اتفاقات خوب و لبخند به پهنای صورت برای همهمون باشه.
«نوروزنامه»
شبانگاه
بابابزرگ جون، خیلی وقته دیگه اومدن بهار رو حس نمیکنم، نه اینکه نبینمش، بوشو حس نمیکنم. میدونی که بو چقدر مهمه، خودتم یادته وقتی با جعبههای پر بنفشه و مینا، گاهی هم همیشهبهار، با یه کیسه کود تازه وسطای اسفند میاومدی باغچه خونهمون رو بهاری میکردی، چطوری با ولع بوی خاک و گل تازه و یه بوی دیگه که به نظر من بوی رسیدن بهار بود رو به مشام میکشیدی و سر کیف اومدن ازش رو یادم میدادی. بعدش فردا یا پسفرداش دوباره میاومدی و عیدیهامون رو جلو جلو میدادی. برای چهارشنبهسوری خار برامون میآوردی. تموم این خاطرات با بوهای همراهشون یادم میاد، بوی باغچه تازه بیل خورده، بنفشهها که عاشقشون میشدم، بوی پول نو، بوی سوختن خار همراه بوی ترقههایی که از بازار میخریدی برامون. بزرگتر که شدم همراه همه اینها یه بوی دیگه هم حس میکردم: بوی عوض شدن زاویه نور خورشید. خندهداره؟ هنوز به نظرم کاملا طبیعی میآد نور خورشید هم بو داشته باشه. میتونستم چشمام رو ببندم و هر لحظه با بو کشیدن هوا بگم چندم ماه اسفنده. وقتی بعد امتحانای ثلث دوم برمیگشتم خونه، حدودای ساعت نه – نه و نیم صبح، با بوئیدن هوا تو سکوتی که ناشی از سر کار بودن سرکار روندهها و هنوز خواب بودن خونهدارها بود، خلوتی کوچههایی که همه خونههای دو طبقه حیاطدار سر دیواراشون جوونهها چشمک میزدن به عابرا، آسمونی که ابری بود و نمنم بارون داشت ولی خنک بود و سرد نبود، حالی ازم دگرگون میشد که الان خیلی حسرتشو میخورم. مست و ملنگ میاومدم خونهتون. مامانبزرگ یادت میآد همونطور که برام لقمه نون کره مربا میگرفتی و میدادی دستم، با حوصله گزارش امتحانم رو گوش میکردی و چشمات پر میشد از یه نگاهی که بعدها دونستم مثل اینه که به عکس بچگیهات نگاه کنی و ببینی همه اونچه برای تو اتفاق نیفتاد الان داره برای کپی خودت اتفاق میافته، مخلوط حسرت و لذت. خونهتون بوی خونهتکونی میداد، بوی ملافههای تاید خورده، شیشهپاککن و روزنامه خیس. بعد نوبت سنبل میشد که دیگه واقعا میفهمیدم بهار پشت دره. هر دوتاتون رو خیلی وقته ندیدم. دم عید ولی ناخودآگاه یادم میره نیستین، یادتون که میافتم عیدم عطر میگیره، همه عطر و بوهای عید با شما بود، همراه شما هم رفت.
«نوروزنامه»
شامگاه
«ارغوان
اين چه رازی است كه هر بار بهار
با عزای دل ما میآيد؟
كه زمين هر سال
از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگرسوختگان
داغ بر داغ میافزايد؟
ارغوان پنجه خونين زمين
دامن صبح بگير
وز سواران خرامنده خورشيد بپرس
كی بر اين درد غم میگذرد
بامدادان كه كبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من.»
«نوروزنامه»
غروب
سال ۱۳۹۶، سال خروس بود. سالی که وقایع تلخ دلمان را به درد آورد. در مرگ آنیتا، اهورا، بنیتا و ابوالفضل و … همصدا با نزدیکانشان گریستیم. زلزله کرمانشاه را به لرزه درآورد. خانهها را ویران و خانوادهها را داغدار کرد. برای زندهها دعا و برای مردهها فاتحه خواندیم. سانچی در آتش سهمگین سوخت و خاکستر شد. ناامید نشده و برای جان سالم به در بردن سرنشینان دعا کردیم. برف که بارید، با دیدن چادرهای یخزدۀ هموطنان زلزلهزده، داخل اتاق گرممان یخ زدیم و یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون گریست. در سال جدید برای همه شادی و سلامتی آرزو می کنم و از خدا میخواهم همه را از بلاها و مصائب طبیعی و غیرطبیعی حفظ کند.
پینوشت – (توضیح از سرگروه): نقاشی رو یکی از اقوام نویسنده متن غروب کشیده. به گمانم خانمی که پای سفره نشسته، نویسنده متن باشه. حداقل خیلی شبیهش شده.
«نوروزنامه»
ای نامه که میروی به سویش
از جانب ما ببوس رویش
«نوروزنامه»
عصر
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
«نوروزنامه»
بعد از ظهر
این نقاشی سال نو
با بوسه
«نوروزنامه»
نیمروز
سالی پر از شادی و سلامتی برایتان آرزومندم.
«نوروزنامه»
پیش از ظهر
«نوروزنامه»
صبح
بهار از آن ماست که پای به راهیم و دیده بر خورشید…
«نوروزنامه»
سپیدهدم
هر سال بهار من با دیدن بنفشهها شروع میشود و قرمز شدن شاخههای بهژاپنی. و هر سال من در رویا میروم به شیرینی هانس و یک جعبه پوست پرتقال شکری میخرم و میروم خانهاش در خیابان دمشق. طبقه سوم. به چارچوب در آشپزخانه تکیه میزنم و به دستهایش نگاه میکنم که چطور کتلتها را در روغن میگذارد، و صدای رادیو در مغزم میپیچد:
«تا بهار دلنشین،
آمده سوی چمن.
ای بهار آرزو …»
نقاشی اثر نویسنده متن است.
«نوروزنامه»
سحرگاه
کودک در دسترس من دخترم بود که پنج سالشه. در تلاش بودم نقاشی بهتری به دست بیارم ولی نشد. همینی که رضایت داده میفرستم. هر چند سین و سایر موارد رو کم داره!
متن تبریکم هم اینه:
نوروز به همه شما همراهان وبلاگ مبارک.
براتون در سال جدید آرزوی حالی خوب، دلی خوش، سری پر سودا و روزگاری پر خیر و برکت دارم.
ما در حال آماده کردن مطالب سری جدید موضوعات وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هستیم. تا امروز در مورد موضوعات زیادی نوشتیم که حتما خیلیهاش رو خوندین و خیلیهاش رو نه. اما اگه لیستی از موضوعات نوشته شده بخواهین باید به این صفحه یه نگاهی بندازین.
از اونجایی که متنهای ما چندین هفته قبل از انتشار آماده میشن و در نوبت چاپ قرار میگیرن، به سختی میتونیم به روز باشیم. امسال که وارد دومین سال فعالیتمون میشیم تونستیم با کمی برنامهریزی در مورد موضوعاتی مثل هفته عشق، نوروز و یلدا از قبل آماده باشیم و حدس میزنم سال بعد روز زن/هشت مارس هم به این مناسبتها اضافه بشه.
میخواستم ازتون خواهش کنم اگه ممکنه یه نگاهی به موضوعات کار شده بندازین و اگه به نظرتون میرسه موضوعی رو جا انداختیم، یا بهتره در موردش بنویسیم به ما یادآوری کنین. همین طور در مورد مناسبتها، به نظرتون مناسبت خاصی هست که بتونه توی لیست ما جا بگیره؟ (من خودم مهر و شروع مدرسه رو توی ذهنم دارم… البته با تردید)
لطفا در نظر داشته باشین در مناسبت بودن تیرگان و کریسمس و سال نوی مسیحی و روز معلم و روز مهندس و … شکی نیست. منتها ما تقویم تاریخ نیستیم و این مناسبتها هم برای همه ما معنای خاصی ندارن، یعنی مثل روز زن یا نوروز فصل مشترک همه نویسندگان گروه ما نیستن.
ضمنا آقایونی که دوست دارن به عنوان مهمان روز جمعه برای ما بنویسن، ما تا حداکثر یک ماه دیگه باهاشون تماس میگیریم و موضوعات مورد بحث سری بعدی رو در اختیارشون میذاریم.
(نوشی)
وبلاگ به مدت یک هفته در تعطیلات پیش از بهار به سر خواهد برد.
«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»
مهمان هفته: راوی
تغییر رفتار در پی یک تجربه تلخ یا یک اتقاق ناخوشایند به ما انسانها محدود نمیشود و واقعیتی جهانشمول است. همانطور که در ادبیات شفاهی این مرز و بوم آمده، روزگاری میمونی میزیستی که خرما را با هستهاش نوشجان میکردی. یک بار که نامبرده خرمای گندهتر از دهنش خوردندی، موقع پس دادن هسته خرما به مکافات افتادی. از آن به بعد میمون داستان هر بار میخواست خرما بخورد اول هستهاش را در میآورد و داخل منتهاالیهش می کرد ببیند قابل عبور است یا نه، بعد خرما را میخورد.
داستان بالا اتفاقا مثال جامعیست برای رسیدن به این معنا که مارگزیده لزوما برای جلوگیری از تکرار ماوقع دست به رفتار عقلایی نمیزند و صرفا به طور غریزی سعی میکند در شرایط مشابه از خودش محافظت نماید.
سالها پیش رابطهای را آغاز کردم که کمتر از چهار هفته به انتها انجامید. دلیل خاتمه یافتنش این بود که یک شب بطور کاملا اتفاقی اسم طرف مربوطه را از زبان همسر سابق دوستِ سابقم شنیدم (دوستِ سابق از آن جهت که پس از این ماجرا دوستی ما هم به انتها رسید.) دخترک در واقع یکی از دلایل به هم ریختن زندگی دوستم بود. همسردوستم که از قضا همدانشگاهی و همکارم نیز بود، یک اسم در اختیار داشت و یک فایل صوتی ضبطشده از این بنده خدا که در آن با لحن طلبکارانهای خطاب به همسر دوستم میگفت «میدونم زنشی. اما فلانی منو میخواد. حالا میخوای چیکار کنی؟»
به این که داستانش با دوست ما چه شد و چطور سراغ من آمد کاری نداریم. به داستانهای شرلوک هولمز میماند. منتها قسمت بدتر ماجرا از جایی شروع شد که از ایشان در مورد دوستم و همسرش سوال کردم و او کاملا انکار کرد و در ادامه که مستندات را دید شروع کرد به گفتن دروغهایی بدتر. به اینجا که رسیدیم طی یک نطق نسبتا منطقی و عارفانه چهارگوشه رابطهای را که سر جمع چهار بار بیرون رفتن بود و چهار بار دور دور، بوسیدیم و گذاشتیم کنار. اینجا بود که بدترین قسمت ماجرا آغاز شد. از فردایی که بقول جوانهای امروزی کات کردیم این خانم طلبکارتر از همیشه روزی بدون اغراق هفتاد بار تماس تلفنی میگرفت که تو نباید عشق من را نسبت به خودت نادیده بگیری! من البته درست یا غلط از هر هفتاد تماس یکی را پاسخ میدادم. کمکم موفق شد آدرس منزلمان را هم پیدا کند. تا به حال ساعت پنج و نیم صبح یک دختر پریده روی کاپوت ماشینتان که توامان هم فر بخورید هم اپیلاسیون بشوید؟ این اتفاق برای من هفتهای دوبار رخ میداد و این مساله هیچ تناسبی نداشت با رابطه چهار هفتهای ما. به خصوص که هر صد و بیست و چهار هزار پیغمبر عنایت کرده بودند و من طی یک اتفاق تاریخی در این چهار هفته به معنای کلمه حتی یک بار ایشان را لمس نکرده بودم. از طرفی قاعدتا با آن سابقه درخشان علیالقاعده طرف میبایست شرمنده باشد نه طلبکار.
بگذریم که به تدریج پای والدین و فک و فامیل و دوست و همکارم را به این ماجرا باز کرد و کسی که ماجرا را نفهمیده بود کلاغ نونندیده بود. اما این اواخر پای مادرش هم به قضیه ما باز شد و من اینجا خدا را شکر کردم که یک خانم بالای شصت سال منطقا موضع بنده را میفهمد و میپذیرد. اولین جمله مادرش را به خوبی به یاد دارم «شوما به این دختر قول دادین!» اینجا بود که فهمیدم از خود خدا هم کاری ساخته نیست. آخر من در رابطهای که عمرش به یک ماه نکشید چه قولی میتوانستم داده باشم؟! و اصلا بعد از دانستن چیزهایی که نمیدانستم و حقم بود بدانم دیگر قول و قرار چه معنایی داشت؟
به هر حال در زندگانی همواره لحظاتی هستند که آدمیزاد از پروردگار هم ناامید میشود و درست در همان لحظه یادِ خودش و تواناییهای بالقوه و بالفعلش میافتد. اینجا بود که به دخترک گفتم (میگویم دخترک فکر نکنید بچه بودها. کمتر از یک سال از من کوچکتر بود. سی و سه چهار ساله) خلاصه، به دخترک گفتم باید حرف بزنیم و محل حرف زدن هم درب منزل شماست. اینجا بود که برای اولین بار حس کرد با یک نفر دیوانهتر از خودش طرف است اما از آنجایی که سجایای اخلاقیمان را میدانست باور نکرد و موافقت نمود. ما هم بسانِ دکتر مصدق هر چه مدرک و سند داشتیم برداشتیم رفتیم دادگاه لاهه. اتفاقا اواخر اسفند هم بود. مدرک اول به دوم گفتند آقا شما یک موضوع ملی هستید و هر طور صلاح میدانید تصمیم بگیرید.
آنچه در این چند سطر خواندید در واقع یک سال و نیم طول کشید. یک سال و نیم تاوان یک ماه رابطه کاملا عادی و در چهارچوب. بعد از آن من روابط دیگری را هم تجربه کردم اما به شکل دیوانهواری از همان روز اول رابطه روز آخرش را مجسم میکردم که مبادا دومرتبه آن مکافات سرم بیاید. این طوری هم نبود که مثل خاله سوسکه بپرسم به وقت دعوا با چی منو میزنی؟ در واقع رابطه را که شروع میکردم بلافاصله سعی میکردم تمامش کنم ببینم اوضاع چطوری پیش میرود. مثل میمونِ داستان هسته را استعمال میکردم تا شدت و حدت دردش را بسنجم. یک رفتار عصبی و کاملا احمقانه که در اغلب موارد هم اگر با «وا ! خاک تو سرت کنن.» روبرو نمیشدم لااقل یک «اوکی بای» را تجربه میکردم و غلط کردمهای بعدش هم به جایی نمیرسید.
دقیقا نمیدانم چه موارد خوبی را با این سبک رفتاری از دست دادهام چون واقعا فرصت نشد بشناسمشان، یا چقدر این سبک رفتارم در روابط بعدی آن بندگان خدا تاثیر منفی گذاشت. اما به عنوان کسی که همیشه معتقد بوده یک رابطه باید حس اعتماد و امنیت بدهد، شروع روابط لرزان و پر از شک و تردید که هرگز حس یک رابطه بلندمدت را به طرف مقابل نمی داد، همان دوگانگی رفتاریست که پس از پشت سر گذاشتن آن کابوس دچارش شدم. خیلی طول کشید، خیلی طول کشید تا به این روزها برسم که هنگام خرما خوردن ابتدا هستهاش در میآورم ولی داخل جایی نمیکنم. ذهنی حساب و کتاب میکنم که قابل عبور از تنگه مذکور میباشد یا خیر. بعد اگر بود میذارمش داخل خرما و میخورم!
(شفای عاجلِ نگارنده صلوااات)
«تغییر استانداردهای رفتاری بعد از یک تجربه ناخوشایند»
بامداد
بیشتر از یک دهه است که تنها زندگی میکنم. خودم سرور و آقای خودم هستم. آنگونه که دلم میخواهد زندگی میکنم. اوقات فراغتم را با سرگرمیهای مورد علاقهام پر میکنم. گاهی اوقات کتاب و عینک مطالعهام را برداشته و لب رودخانه رفته و روی نیمکتی مینشینم و مطالعه میکنم. صدای آب جاری، به روح و روانم آرامش میبخشد. سمت چپ رودخانه، گورستان است. هنگام بازگشت سری به آنجا میزنم. پیر و جوان و کودک بدون دغدغه این دنیا به آرامی خوابیدهاند. پیرزن در حالی که به گلهای مزار همسرش آب میدهد، مثل همیشه زیر لب زمزمه میکند: « آه عزیزم، اگر بودی این همه احساس تنهایی نمیکردم. با هم کنار رودخانه قدم میزدیم. از این در و آن در صحبت میکردیم و زمان به سرعت سپری میشد. درست است که اینجا میآیم و با تو کلی درددل میکنم، اما جوابی از تو نمیشنوم…
برگشته و به راه خود ادامه میدهم. چند قدمی جلوتر نرفتهام که پیرزن مو نقرهای را میبینم که دست در دست همسری کهنسال همچون خودش از روبرو میآید. با دیدن او دلم به درد میآید و حسرت میخورم. انگار حسادت میکنم. با خودم حرف میزنم. به خود مادرمردهام ناسزا میگویم. به خود میگویم: «به خانه که رسیدم، خوب فکرهایم را میکنم ، به مردی که طالب ازدواج با من است، جواب مثبت میدهم. کاری خلاف شرع و عرف و قانون انجام نمیدهم. این حق مسلم من است که دوباره ازدواج کنم و دست در دست مردی که مناسب با سن و سال و فرهنگ و رسوم من است، قدم بزنم. از گرمای دستانش، روح و روانم گرم شود. با هم قهوه بنوشیم و تلویزیون تماشا کنیم و به گلهای باغچه دهیم…»
با این حال و هوا و رویاهای دلانگیز به خانهام نزدیک میشوم. اما هنوز دم در نرسیدهام که گذشته همچون هیولای ترسناک و بدهیکل جلوی چشمم رژه میرود. لحظهای سر جایم میخکوب میشوم. سه بار استغفرالله گفته و سراسیمه وارد خانه شده و در را پشت سر خودم بسته و قفل هم میکنم، مبادا خاطرات پشت سرم وارد خانه شوند. جلوی آینه میایستم و خودم را تماشا میکنم. طبق عادت همیشگیام با خودم روبرو شده و حرف میزنم. منِ داخل آینه سرزنشم میکند: «چه فکرهایی به سرت زده؟ میخواهی دوباره خودت را بدبخت کنی؟ از گذشته درس نگرفتی؟ دختر بودی و به خانه بخت رفتی چه گلی به سرت زدی که حالا با این سن و سال چه کنی؟ کم کلفتی مادرشوهر و دخترهای نمکنشناسش را کردی؟ حالا نوبت به فرزندان ناتنی رسیده است؟ بنشین سر جایت و نان و ماستت را بخور.»
قهوهای حاضر کرده و به اتاق میآیم تلویزیون را روشن میکنم. انگار که خودم را میبینم. خودِ بیچارهام را و بدبختیهایی که کشیدم. زندگی ناموفق بدآموزم کرد. به من یاد داد که خوب و مودب و خوشباور نباشم. اصلا به هیچ مردی به عنوان شوهر، اعتماد نکنم. هر وقت دوستت دارم گفت بدانم که می خواهد بلایی سرم بیاورد. هیچ زنی را به عنوان مادرشوهر و خواهرشوهر به خانه راه ندهم، چون میآیند و سبب تحقیرم میشوند.
میدانم که همه مردها بد نیستند. میدانم که مادرها و خواهرها بدجنس نیستند. میدانم که فرزندان ناتنی دشمن نیستند اما اطمینان دارم که خاطرات گذشته اثری منفی در رفتار و دیدگاه من گذاشته و اعتمادم را از بین برده است.