«جراحی زیبایی – ترمیمی»
سحرگاه
عرضم به حضورتان که بنده در خانوادهای چشم وا کردم که انجام جراحی برای خوشگل شدن چیز عجیب و غریبی نبود و از قبل تولد من سابقه وقوع داشت. بچگیام هم کمابیش داستانهایی میشنیدم از «خانم خیلی مهم مشهوری» که برای حضور در یک «مراسم رسمی خیلی مهم» برای اینکه چیزی را که روی سرش میگذارند قشنگ و شیک دیده بشود گذاشته بود چند تا از دندانهایش را بکشند و فکش را تراش بدهند، تازه گردنش را هم «کشیده» بودند (؟) و ترقوههایش را هم بیرون داده بودند!
خلاصه که صحبت و اظهار نظر در این مورد تابو نبود و البته که مامان و خالهها دماغ خارج از فرم نداشتند و گونه طبیعی داشتند و از زیبایی خداداد بیبهره نبودند. همه این داستان از بهر این بگفتمی که به اینجا برسم: روزی که در حوالی سی و یک سالگی اعلام کردم از شکل دماغم راضی نیستم و میخواهم بسپارمش به تیغ جراح، اصلا توقع مخالفت همه جانبه پدر و مادرم را نداشتم! از قضای روزگار و بخت همیشه بیدار من درست در زمان اعلام تمایلم به جراحی موجی راه افتاده بود توی تلویزیون و روزنامهها و مجلات از جراحیهای ناموفق و منجر به نقص عضو و حتی مرگ. یک عالم برنامه و میزگرد پزشکی و گزارش و داستان و مقاله که از همه جایشان «سهلانگاری» و «نکروز» و «آتروفی» و دخالت در امور پزشکی میبارید و حاوی تصاویر دلخراش بود، صبح و ظهر و شب پخش و منتشر میشد. اصلا نمیشد تلویزیون روشن کنی و یکهو خون نپاشد توی صورتت و توی هرم بوی عفونت و الکل و صدای محو ضجه و مویه در پس زمینه، یک پزشک و مجری با لحن ملامتگر بلافاصله شروع به برشمردن مضرات بیپایان «دستکاری بیخودی» توی سر و صورت و بدن نکنند.
همان موقعها بود که همسر یک آدم مهم هم که از قضا خودش پزشک بود زیر تیغ «بکش و لاغرم کن» به دیار باقی شتافته بود و اوضاع از جمیع جهات به ضرر من پیش میرفت. آخرین تیر خلاص هم زمانی بر بدن نحیف استدلالات من زده شد که بابا و مامان که برای یک ویزیت ساده به کلینیکی مراجعه کرده بودند ناغافل با صورت غرق به خون پسری درازکش روی تخت چرخدار مواجه شده بودند که ظاهرا از اتاق عمل به ریکاوری برده میشد و در حالیکه جیغ و داد میکرد (همزمان خون از دماغ بریدهاش فوران میکرد) با صدای بلند از انجام عمل زیبایی بینیاش ابراز پشیمانی میکرد. همین تیر تصمیم مرا یک سال به حال کما برد ولی نکشت. کمایی که تو را نکشد لاجرم قویترت میکند لذا که من پیگیرانه پای تصمیمم ماندم و درحالی که با لب خندان مامان و بابای ناراضی و نالان را به دنبال خودم میکشاندم بالاخره وارد اتاق عمل شدم. حالا که سالها از آن روز میگذرد گاهی با خودم فکر میکنم اگر واقعا بلایی سرم میآمد آیا تصمیمم برای داشتن دماغ زیباتر به یک عمر پشیمانی و غم برای پدر و مادرم میارزید؟ آنقدر سرتقم که با اعتماد به نفس نیمرخ میایستم و جوابم را توی آینه میبینم.