«مهد کودک»
بامداد
بچه که میآید، شکل زندگی عوض میشود. دیگر نمیشود تا لنگ ظهر خوابید و بعد با صد ناز و عشوه بلند شد و نوتلا و نون سق زد و پاها را دراز کرد و فیلم دید و کتاب خواند و پیادهروی کرد… خیر، شکل زندگی عوض میشود. دو سال اول کاملا در اختیار یک موجود کوچک هستید. موجود کوچکی که هر لحظه باید در اختیارش باشید، شیر، جیش، آروغ، خواب، پیپی… جیش، شیر، آروغ، پیپی، خواب… این تعریف کلی دو سال اول زندگی یک مادر است و البته که بسی شیرین و لذتبخش است و چه بسا مادرهایی که دلشان تنگ این روزها میشود. اما وسط قلب و عشق و بوس و مادرانگی یک روز ممکن است به خودت بیایی و ببینی کلی کار نکرده داری، کلی برنامه برای زندگیات ریختهای، کارت، درس و حرفهات، دلمشغولیهایت و حالا چه؟ خب البته باید کسی که انتظار مادرشدن دارد منتظر چنین پیامدهایی باشد، اما حتی بهترین و فداکارترین مادرها هم دنبال دغدغههای خودشان هستند، دنبال کارهایشان، دنبال حرفهشان.
یک روز با دوستی داشتم در مورد دغدغههایم صحبت میکردم، درمورد کارم، درمورد زندگیام. گفتم مادرانگی یک حس مازوخیستیست، هم با عشقی بیپایان ادامه میدهی، هم خود خودت نادیده گرفته میشوی، گفت چرا بچه را مهد کودک نمینویسم! به مهد کودک فکر نکرده بودم. در واقع تعریفهای خوبی نشنیده بودم. شنیده بودم به بچهها قرص خواب میدهند، شنیده بودم سهلانگارند، شنیده بودم بچههای مهدکودکی که معمولا مادران شاغل دارند، بیشتر اوقات مریضند چون به راحتی ناقل ویروسها به هم هستند. دوستم اما گفت اگر یک مهد کودک خوب انتخاب کنم هیچ کدام از این مسائل را نخواهم داشت. چند ماه با وسواس دنبال مهد کودک گشتم. به حساب خودم بهترین را انتخاب کرده بودم. پس خوشحال بودم.
مهد یک خانه زیبا در بهترین نقطه شهر بود. پدر بچه را راه نمیدادند. اصولا مردها را راه نمیدادند، پس من و بچه تنهایی رفتیم. آنجا همه به هم «خاله» میگفتند. یکی از خالهها اسمم را ثبت کرد و گفت برای شش ماه دیگر رزرو شدیم، شش ماه دیگر زنگ بزنید اگر جای خالی بود ثبت نام میکنیم. هزینه ثبت نام فوقالعاده بالا بود. همه پرسنل مهد یا به عبارتی همه خالهها محجبه بودند. تعجب کردم از محیطی که فقط بچهها هستند، مردها را هم که راه نمیدهند چرا باید آنقدر سفت و سخت حجاب رعایت شود! در ادامه اسمم را رزرو کردم و گفتم دوست دارم با محیط آشنا شوم. اسمم را جزو «رزرویها» ثبت کردند.
مهدکودک تقریباً همه نوع کلاسی داشت از نجوم و ریاضی و علوم گرفته تا نقاشی و موسیقی و رقص و… نمیدانم چه اصراری بود برای تبدیل هر بچه به یک «پروفسور»! یکی از خالهها، همان که اسممان را جزو «رزرویها» ثبت کرده بود، راهنمایمان شد تا کلاسها و نحوه آموزش هر کلاس را به من و بچهام معرفی کند. در یکی از طبقات یک سری وسایل بازی بود که هنوز باز نشده بود. راهنمایمان اتاق را نشانمان داد و درمورد بازی بچهها و تاثیراتش در شکلگیری شخصیتشان و کلی چرت و پرت دیگر با یک لبخند ساختگی توضیح داد و همان حین که داشت توضیح میداد بچهام سمت وسایل رفت و یکی یکی درآورد.
خاله اول گفت: «خاله جون میشه به اونا دست نزنی!» من تعجب کرده بود! چرا یک بچه نباید به وسایل بازی یک مهدکودک دست بزند! به خاله نگاه کردم. بچهام وقعی نمینهاد و داشت با شدت و حدت با وسایل بازی، طبعا بازی میکرد. خاله این بار لحن صدایش را عوض کرد و همان جمله را باز تکرار کرد، و باز بچه داشت بازی میکرد. بار سوم دیگر خاله صدایش را بلند کرد. بچهام با تعجب من را نگاه کرد و سمتم دوید. ترسیده بود. بغلش کردم. خاله رو کرد به من و گفت: «خب، عزیزم حالا بریم کلاس خلاقیتهای نمایشی» دست بچه را گرفتم و اسمم را از لیست کذایی «رزرویها» خط زدم و از آن محیط خاله خانباجیهای کذایی سریع دور شدم.
جای بدی رفتی خب. کلا آدرس غلط بهت دادن عزیزم. مهد الان مث دانشگاه یا مدرسه یا مث هر امکان ضروری زندگی امروزیه. اینکه خیلی جاها خوب نیستن دلیل بر این نمیشه کل قضیه رو حذف کرد. الان خیلی از دانشگاه ها درپیت ان آیا درسته بگیم اصولا دانشگاه رفتن غلطه؟
لایکلایک