«مهد کودک»
شبانگاه
مهدکودک به نظر من از نعمات خفیه الهی به حساب میاد، یک صحنه از سه سالگی یادمه و خیلی هم صحنه محوی هست، یک خانوم خیلی چاق و بزرگ که بداخلاق بود و نمیگذاشت برم پیش خواهر کوچیکه که در حال گریه کردن بود. بعد از اون ماجرا گویا ما دیگه مهدکودک نرفتیم، چون خواهرم زیاد گریه میکرد و در نهایت مادرم درسش رو ول کرد تا مراقب ما باشه! به همین بیرحمی، به همین واقعی!
بچهدار که شدم، به دلایل زیادی از جمله دلایل مادی، نمیتونستیم بچه رو مهدکودک بگذاریم، درست وسط درس و مشقهای من بود و دست تنها بودم، کار هر روز و شبم گریه بود، از پس بچهداری و درس خوندن و کار کردن همزمان برنمیآمدم، هر کسی که کوچکترین پیشنهادی میداد برای نگهداشتن بچه، ولو اینکه یک ساعت باشه زود شال و کلاه میکردم و میبردمش. تا اینکه کمی سر رشته اوضاع دستم آمد و یک نفر رو پیدا کردم نزدیک دانشگاه که با پول کمی حاضر شد دو روز در هفته نگهش داره تا من به کارهای درس و دانشگاه برسم. به محض اینکه مشکلات تا حد خوبی برطرف شد، بچه رو در یک مهدکودک خانگی ثبت نام کردم و زندگیم گلستان شد. هفته اول جیغ میزد و گریه میکرد اما بعدش دیگه عادت کرد و دوست داشت. بعد از دو سال که درسم تمام شد، خودم از مهد آوردمش بیرون تا خونه باشه و بهش برسم. از کارم پشیمان نیستم، به نظر من مهدکودک، مثل خیلی چیزها و مکانهای دیگه اعم از خانه سالمندان و مدرسه و دانشگاه و کتابخونه و غیره وجودش لازم و ضروریه. هیچ کس از حال و روز دیگری خبر نداره و خوب و بد بودن استفاده از یک مکان و موقعیت دقیقاً به شرایط زندگی شخصی هر کسی بستگی داره.
اگر کسی از من بپرسه، با توجه به تجربه شخصی خودم میگم قرار نیست به مادر فشار بیاد، مادری که در آرامش هست بچه خوبی میتونه بزرگ کنه، اگر آرامشش رو در گذاشتن بچهاش در مهدکودک بدست میاره، چرا که نه!