«مهد کودک»
عصر
من مهد کودک نرفتم. نه فقط من، هیچکدوم از برادر و خواهرهام هم مهد کودک نرفتن. من فقط کلاس آمادگی رفتم که احتمالا باید یه چیزی باشه مثل پیشدبستانی. یعنی یه سال قبل از شروع کلاس اول منو فرستادن کلاس آمادگی که معلمم هم زنداییم بود. یعنی اصلا به اصرار خودم و اعتماد به زندایی رفتم مدرسه، اگه به مامانم بود، همون رو هم نمیفرستاد و اعتقاد عجیبی داشت که به بچهها درست رسیدگی نمیشه.
اما خودم مجبور شدم هر دو تا بچهم رو بذارم مهد کودک. دو تا بچه پشت سر هم داشتم، دست تنها هم بودم و نتیجه این که فکر کردم این جوری وقت بیشتری برای رسیدگی به بچه کوچیکتر و البته سر و سامون دادن به زندگی خودم دارم. این بود که یه روز دست بچه بزرگم رو گرفتم و به مهد تازهتاسیسی که فاصلهش تا خونه ما کمتر از ده دقیقه پیادهروی بود رفتم و اسم بچه رو نوشتم. دو روز اول بفهمی نفهمی پیش رفت، روز سوم پسرم پا وایستاد که نمیرم. بعد استدلال کرد که میخواد کنار من و نینی تازهبهدنیااومده توی خونه بمونه. من نه توان اصرار داشتم و نه اصلا دلم میخواست بچه رو به چیزی مجبور کنم. شب هم که شد یه دفتر دستک گذاشتم جلوم و با حساب و کتاب مخارج زندگیم و تخمین هزینه مهد کودک به این نتیجه رسیدم با شرایط من، اصلا همون بهتر که بچه توی خونه بمونه و قضیه دقیقا یک سال عقب افتاد، یعنی زمانی که بچهم بزرگتر شده بود و خودش گفت میخواد بره مهد.
بچه بزرگتر رو ساعت نه تا دوازده ظهر فرستادم مهد و قرار شد خودم با کوچیکه توی خونه بمونم. سرویس نگرفته بودم و سختی کم نداشت. چون توی برف و بارون و برق آفتاب، مجبور بودم کوچیکه رو هم روزی دو بار با خودم بکشم و ببرم و بیارم. این پیادهروی اجباری ما هم دلایل منطقی و غیرمنطقی خودش رو داشت. مثل این که مدیر مهد از پذیرفتن بچهم در سرویس خودداری کرده بود چون شیطون بود، و این که فاصله بین خونه و مهد کوتاهتر از اونی بود که بخواد کار به سرویس بکشه، و بلاخره این که با حذف سرویس در مخارج ماهیانهم صرفهجویی کرده بودم. البته سال بعد که بچه بعدیم هم به سن مهد رسیده بود، برای هر دو سرویس گرفتم و جونم رو خلاص کردم.
مهد کودکی که بچههای من میرفتن یه مهد نوساز تمیز و خوشقواره بود. فکر میکنم بیشتر از هر چیزی دلگرمیم به این بود که مدیر مهد که زن فهمیدهای به نظر میرسید، دخترک کوچک خودش رو هم که همسن پسر من بود به همون جا میآورد. خانم دیگهای هم که کمکی محسوب میشد و اغلب روی ناهار و خواب و دستشویی رفتن بچهها نظارت میکرد زن جاافتاده مهربونی بود. احتمالا مجموع این عوامل من رو قانع کرد که بهتره بچه به همین مهد بره. راه نزدیکه، مهد نوسازه، بچه مدیر توی مهده و مدیر هر روز حضور داره و خانم نظارتکننده از صبوری و مهربونی هیچ کم نداره.
اولین مشکل جدی من با مهد زمانی شروع شد که بچهم با ترس و تعجب چیزی راجع به سوزوندن آدمها پرسید. وقتی خوب سئوالپیچش کردم متوجه شدم مربی اون روز به صورت مفصل در مورد سوزوندن آدمهای گناهکار توی آتیش جهنم برای بچهها صحبت کرده. فکر میکنم فردای اون روز خیلی خودم رو کنترل کردم که سقف مهد کودک رو پایین نیارم. جالب اینجاست که معلم با اصرار میگفت که آموزههای دینی رو منتقل کرده و من با عصبانیت تاکید میکردم اگه حق انتخاب برای حذف آموزههای دینی رو ندارم، حداقل نمیخوام بچهم آموزش دینی رو با مبحث شکنجه شروع کنه. مدیر مهد کودک این مشکل رو با انتقال بچه از کلاس این معلم به معلم دیگهای که روحیاتش برای من قابلقبولتر بود حل کرد. اما مشکل دوم زمانی پیش اومد که فهمیدم بچه بزرگترم رو یه بار به دلیل شیطونی دو ساعت تمام توی کلاس حبس کرده بودن و در رو روش بسته بودن، در صورتی که همون موقع توی مهد مهمونی بوده و صدای بزن و بکوب میاومده. باز از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم چون نمیدونستم چطوری باید به مدیر مهد فهموند چه شکنجهای توی اون دو ساعت به بچه داده. هر چقدر هم که بحث کردم فایدهای نداشت. مدیر مهد بچه دومش رو حامله بود، حوصله نداشت، کلافه بود… این رو بعدا از گفتگو با بقیه مادرها فهمیدم. اونا هم مشکلاتی مشابه مشکل من رو داشتن که همگی ناشی از بیحوصلگی خانم مدیر و البته تغییر روال مهد داشت… بچهها رو از مهد خارج کردم.
امروز که داشتم این متن رو مینوشتم با خودم فکر میکردم کاش تا زمانی که بچه زبون باز نکرده و نمیتونه تعریف کنه چی بهش گذشته و یا توان دفاع از خودش رو هنوز پیدا نکرده، هیچ مادری مجبور نباشه بچهش رو به مهد کودک بفرسته. بعضی از آدمها آدم نیستن، هیولان.
😔😡
لایکلایک