«مهد کودک»
غروب
*مادر، دختربچهاش را با پدرش فرستاده بوده حمام؛ البته نه اینکه باهم بروند بلکه اینطور که پدر، بچه را بشوید و بفرستد بیرون و بعد خودش برود حمام کند. در همان حین که پدر داشته دختر را میفرستاده بیرون از حمام، یک لحظه حولهاش باز شده و دختر آنچه را نباید میدیده دیده و به پدر گفته: «اوووه چی داری اونجا؟» پدر هولشده و دستپاچه میگوید: «هیچی». دختر بیخیال میخندد و میگوید: «میدونم چیه! باربد هم از اینا داره.» – «باربد کیه؟» – «دوست مهد کودکم»
پدر سریع مراتب را به مادر کودک منتقل می کند و مادر کودک فردا میرود مهد تا با مسئول آنجا صحبت کند و ببیند آنجا دقیقا چه خبر است که دخترش آنقسمت! باربد را دیده است. خب مسئول مهد کودک اظهار ناآگاهی کرده و مادر هم بچه را از آن مهد خوب و خوشنام و باکلاس بالاشهری برده جای دیگر.
** بچه روز اول رفت مهد کودک، روز دوم هم رفت، روز سوم هم رفت اما وقتی برگشت به خانه خیلی رک و راست به مادر گفت: «خب بسه دیگه! من که هر روز هرروز نمیتونم برم. خسته میشم.» و دیگر نرفت که نرفت چون خسته میشد و به نظرش آموزشها و خوشگذرانیهای مهد کودک آنقدر نمیارزید که دوباره بخواهد رنج رفت و آمد را بر خود هموار کند و برود.
*** تنها فرزند خانواده بود و در فامیل هم بچه هم سن و سال خودش نداشت. تنها دوست و همبازیاش خاله بیستسال بزرگتر از خودش بود و آنقدر به معاشرت با آدمهای بزرگسال عادت کرده بود که به خاله بیست و پنج سالهاش میگفت: «من از بچههای کوچیک خوشم نمیاد. دوست دارم با بچه های همسن تو بازی کنم.»
تصمیم گرفتند قبل از مدرسه بگذارندش مهد که کمی به همسن و سالهایش عادت کند. روزهای اول با حالتی از بیاعتنایی گوشهای مینشست و به هیچ چیز توجه نمیکرد. کمکم یخش آب شد و توانست با جمع بجوشد و کمکم شد یکی از محورهای کلاس کوچکش. حالا زنگ میزند به خالهاش و مثل دو آدم بزرگسال در مورد شیطنتهای کودکانه کلاسشان و همکلاسیها و دوستان جدیدش حرف میزنند.
**** بچه که بودم آنهایی که مهد کودک رفته بودند به نظر من از سیاره دیگری بودند،با کلاس و خوشبخت و خارجیطور. آنها مدتی جایی بودند که برای بازی میرفتند و نهتنها از بکننکنهای مدرسه در آن خبری نبوده بلکه در کلاسشان دوستهای پسر هم داشتهاند و هنوز هم یکدیگر را میشناسند و این شورای تصورم بود اگرچه خواهر خودم هم مهد کودک رفته بود.
حالا خیلی هم غصه نمیخورم، میدانم عوض مهد کودک من در میان شش – هفت نوه بزرگ شدم و بازی کردم و گریه کردم و چیز یاد گرفتم؛ اما برای بچههای تنهای امروزی مهد کودک رفتن یک اجبار ناگزیر است. یک راه برای اجتماعی شدن، حرف زدن و دوست پیدا کردن.
ما مادرها چارهای نداریم غیر از اینکه امیدوار باشیم در مهد کودکها به بچههایمان قرص خوابآور نمیدهند و به حال خودشان نمیگذارندشان که بروند نقاط بدن همدیگر را کشف کنند و سر از جاهای ناجور در نمیآورند. بیایید هم امیدوار باشیم و هم با تحقیق و تفحص جایی را پیدا کنیم که بچههایمان کمی حس کودکیهای ما را تجربه کنند.