«تنهایی تکوالدها بعد از رفتن بچهها»
نویسنده مهمان: حامد اسماعیلیون
از اتومبیل پیاده شدم. یک نفر بالای ابرها نشسته بود و تمام رشتهها را پنبه میکرد. دانههای درشت و سفید برف انگار با چتر نجات به زمین بنشینند آرام و با حوصله سقوط میکردند. همیشه همینطور است. هانوور همیشه همینطور بوده است. دستکم در آن چهارسالی که من در آن قصبهی کوچک زندگی کردم. خودشان به آن «اثر دریاچه» میگفتند. نزدیکی به دریاچه و رطوبت بالای هوا زمستان را به فصل برف باریدن پایانناپذیر مبدل میکرد. از اواسط نوامبر برف باریدن میگرفت و تا اواسط فوریه به مدت سه ماه بازنمیایستاد. بعد از آن سرد میشد. سرد میشد و گاهی هم دوباره میبارید. آنقدر سرد میشد تا استخوان بترکانی و رَب و رُبات را یاد کنی.
از اتومبیل در آن برف پیاده شدم. خیلی آرام و با احتیاط پیاده شدم. احتیاط برای زمین نخوردن بود و نبود. بیشتر از آن درد بود که نمیگذاشت نفس بکشم. هر قدمی که برمیداشتم درد از نقطهای از کمر خیز برمیداشت و تا نوک پنجهی پای چپم را بیحس میکرد. التهاب سیاتیک چند روزی بود نفسام را بریده بود و آن روز صبح با وجود اینکه نمیخواستم وقت بیمارانام را کنسل کنم روی پا بند نشدم و به خانه آمدم. در واقع در راهروی مطب از درد روی زانو خم شدم و همکاران که دورم جمع میشدند گفتند «حامد! پاشو برو خونه. اینطوری نمیشه.»
راه ورودی خانه یا آنچه فرنگیها درایو وِی صدا میکنند از برفِ پارونشده و یخزده سنگلاخ و پر دستانداز بود. نه من میتوانستم با این وضع دستگاه برفروب را راه بیندازم نه پریسا فرصت میکرد. همین که بتوانیم توی برف راه برویم و خودمان را به خیابان اصلی برسانیم یا با ماشین برف را له کنیم و بعد از چند بار عقب جلو از مخمصه بیرون بیاییم کفایت میکرد پارو کردن این حجم عظیم سفید که هر روز عایدی تازهای از آسمان هدیه میگرفت در توان ما نبود. کمردرد من هم کاملن ناممکنش کرده بود.
مارگارت البته اینطور فکر نمیکرد. مارگارت درایو ویاش را تمیز و پاکیزه میخواست، پاکیزه مثل کف دست. میدیدم چگونه هوای خانهاش را دارد. مارگارت همسایهی بغلی بود؛ تنها همسایهای که با هم سلام و علیکی داشتیم. هشتاد و دو سه ساله، همسر از دست داده و فوقالعاده مبادی آداب. از همه بیشتر مراقبت اسرارآمیز و پرستشگونهاش از خانه یادم هست. هرچه چمن حیاط ما علف هرز داشت و میپوسید او دسته دسته چمن سبز را به دست نسیم تابستان میداد هرچه درختهای ما برگ زرد و نارنجی میریختند درخت سرخگونِ او زیبا بود و حتا اگر برگها زمین را فرش میکردند چیزی از زیبایی منظره کم نمیشد و هرچه زمستانها برف روی برف در اطراف خانهی ما کوت میشد او گماشتگانی داشت که برای روبیدن برف شیروانی و پارو کردن معابر راس ساعت شش صبح حاضر میشدند. خانهی ما استیجاری بود و محتاج این همه زحمت نبود اما در مورد مارگارت همیشه فکر میکردم روزی وقتی همسرش در حال احتضار بوده است دست در دست او نهاده و گفته «مَگی جان! جان تو و جان این خانه.» و بعد چشمها را برای همیشه بسته است.
مارگارت مهربانیهایی هم داشت. وقتی پدر و مادرم از ایران میآمدند با آنها خوش و بش میکرد وقتی دخترم را میدید لبخند پهنی میزد و حتا یکبار بیدلیل گلدان بسیار زیبایی هدیه آورد، در واقع ما خانه نبودیم و جلوی در گذاشته بود. گلدان گل ارکیدهی بنفش داشت که پریسا دوست میدارد.
اما آن روز در آن روز برفی اوضاع فرق میکرد. میدانستم مارگارت تنها زندگی میکند. میدانستم گاهی در ساعتهایی غیرمعمول که بقیه سرکار هستند به خرید یا دیدن دوستانش میرود و میدانستم تا جلوی خانه مثل آینه برق نیفتد حتا با بودن یک لکه برف به خیابان نمیزند. شاید هم از زمین خوردن خودش یا لیز خوردنِ تویوتای قدیمیاش میترسید. اما ظاهرن آن روز از مردهای برفروب خبری نبود. صبح که سرکار میرفتم دیده بودم برفی پارو نشده اما گمان کردم دیر کردهاند یا دیرتر میآیند.
در آن روز برفی وقتی پیاده شدم و لنگلنگان به طرف خانه میرفتم دیدم مارگارت با تن و گردنی خمیده پارو را به دست گرفته و آن را به سویی فشار میدهد. معلوم بود آن پارو جایی نمیرود. به حتم سی سال قبل یا چهل سال قبل اوضاع اینطور نبود اما امروز در هشتاد و چندسالگی…
راهم را به طرفش کج کردم. خودم را به برف حیاط جلوییاش زدم لنگان و خمشده از زیر درخت سرخ رد شدم و به مارگارت رسیدم که ناامیدانه تلاش میکرد لایهی برف یخزده را که شبیه ژله بود اما سنگین به گوشهای ببرد.
«بده من مارگارت. پارو رو بده من.»
چرخید و از دیدن من جا خورد. اما در سپردن پارو به من کوتاهی نکرد. منمن کرد اما دستهی پارو خیلی سریع به طرفم دراز شد. کمی در جای خود ایستادم تا هم او به کمردرد من پی نبرد هم پارو به دست روی این یخِ لغزنده سُر نخورم. مارگارت اما بلافاصله پس از سپردن پارو مسلسلوار شروع به حرف زدن کرد. صدایاش آرام بود و کلماتش شمرده.
«من دو تا پسر دارم. و یه دختر. خب از دختره انتظار ندارم بیاد و کمکم کنه. مثلن تو همچین وضعیتی. ضمن اینکه تورنتو زندگی میکنه اما پسرا واقعن کمکحالم هستن. یکیشون ونکووره یکیشون سیدنی استرالیا…»
اشک توی چشمهای مارگارت جمع شده بود. نمیدانم چرا من هم ناگهان احساساتی شدم. یاد مادر خودم افتادم که ممکن است یک روز برای کسی که کمکش میکند چنین داستانی را سر هم کند. مارگارت ادامه داد:
«همهی کارا رو پسرا میکنن. از پس همهچیز برمیان. اون که ونکووره دکتره اونی هم که استرالیاست مقاطعهکاره. هر دو خدا را شکر موفقان. ممنون که کمک میکنی. امروز نیومدن پارو کنن. زنگ هم نزدن بگن چرا. پسرای خودم اگه بودن مضایقه نمیکردن…»
ایستادنم تمام شد و شروع به پارو زدن کردم. خداخدا میکردم مارگارت نپرسد تو که بیل زنی چرا باغچهی خودت را بیل نمیزنی. او چیزی نپرسید. پارو کردن را آهسته اما آنطوری که مَگی دوست داشت تمام کردم. به این فکر میکردم که پسرها یکی پنج ساعت و دیگری هفده هجده ساعت پرواز هواپیما از او دورند.
به این فکر میکردم پسرها اگر هم بخواهند به پاروی برف امروز نمیرسند.
آن زمستان گذشت و کمردرد من هم با طب سوزنی و فیزیوتراپی خوب شد. تا یک روز بعدازظهر در تابستان زنگ خانه را زدند. مردی موقرمز و میانسال یعنی شاید در آستانهی شصتسالگی با لهجهای غریب سلام و علیک کرد. جُرج پسر مَگی بود. یاد آن روزهای زمستان افتادم. خواستم بخندم و بگویم کمی برای پارو کردن دیر نیست. دیدم شوخی بیمزهایست. برای کسی که خودش مهاجر است و در سرزمین پدری نسبت به والدینش انسان بیمصرفی به حساب میآید متلک انداختن به مهاجری دیگر رذیلانه و مزورانه است. ضمن اینکه قطعن جُرج از چشمِ به اشک نشستهی مادرش در یکی از روزهای اثر دریاچه بیخبر است. «همهی کارا رو پسرا میکنن. از پسِ همهچیز برمیان.»
جرج تشکر کرد که مراقب مادرش بودهایم (واقعن بودهایم؟ فقط با یکبار پارو کردن و گاهی سلام و احوالپرسی؟) و خبرها را داد و رفت. مارگارت دو روز پیش زمین خورده و استخوانِ لگنش را شکسته بود. ما که نفهمیده بودیم اما آمدن سریع او از استرالیا خوشحالمان کرد. هرچند عمر خوشحالی کوتاه بود و جرج توانست به همان سرعت ناامیدمان کند. اثری از برادر دیگر نبود اما شاید جرج هم چارهای نداشت. شاید بهترین راهحل برای مارگارت با آن خانهی درندشت همین بود. جرج چند روز بعد تابلوی فروش خانه را زیر درخت سرخ روی چمنهای همیشه سبز کاشت و به من گفت «مامان رو بعد از بیمارستان میبرم خونهی سالمندان. جای خوبیه. یه آپارتمان دوخوابه داره. پرستار داره دکتر داره همهچیز داره. خونه رو باید بذاریم برای فروش. چارهای نیست.»
بله انگار چارهای نبود. چون خانه چند روز بعد در بازار داغ مسکنِ هانوور فروش رفت و همسایههای تازه به زودی اسباب کشیدند.
ما مارگارت و البته جُرج را دیگر ندیدیم. چندبار به پریسا گفتم گلدانی چیزی بخریم و به عیادت مارگارت هرجایی که هست برویم. پریسا هم موافق بود اما نمیدانستیم مارگارت کجاست ضمن اینکه فامیلیاش را هم نمیدانستیم تا جست و جو کنیم. فقط در هانوور دو سه خانهی سالمندان بزرگ هست و در شهرهای دیگر هم. دور و اطراف پر از خانهی سالمندان بود و پیدا کردن مارگارت آسان به نظر نمیرسید.
دیگر از مارگارت خبر نداشتم تا همین چند هفتهی پیش. خانهای را که ما ترک کردیم یکی از همکاران خریده بود و دخترش آنجا زندگی میکرد. یکوقتی که دیگر هیچ حرفی برای گفتن نبود بعد از ناهار روز چهارشنبه از تجربهی من با همسایههای آن خانه پرسید. توی آشپزخانهی کلینیک نشسته بودیم. دو سه سالی گذشته بود اما جزییات یادم میآمد. به او گفتم از همسایهی روبرو خوشمان نمیآمد چون مردک همیشه لُخت لب جدول مینشست سیگار میکشید و ما را میپایید یا همسایهی سمت چپ که سه بچهی بیادب داشت که سالی به دوازده ماه روی دیوار بودند و سرک میکشیدند و اغلب بوی ماریجوآنا از خانهشان میآمد. و البته مارگارت، مارگارتِ نازنین.
کریس همکارم یکدفعه گفت: «آره میشناسمش. یعنی میشناختمش. زن خوبی بود. فکر کنم شیش ماه پیش فوت کرد.»
ساکت شدم. حواسم بود کسی متوجهِ تغییر احوالم نشود. آیا واقعن مَگی مُرده بود؟ آیا باید به پدر و مادرم که هروقت تماس میگرفتند احوال او را میپرسیدند میگفتم که مَگی در تنهایی و دور از فرزندانش مرده است؟ اتاق آشپزخانه را گفت و گویی دیگر در خود فرو برد درحالیکه من به مَگی فکر میکردم. تصمیم گرفتم چیزی به کسی نگویم. دربارهی تجربهی روز برفی آن چشمهای خیس، احساس مشترکمان یکی دور از فرزندان یکی دور از والدین، و پسرهایی که همهچیز را روبراه میکنند حرفی نزنم. «همهی کارا رو پسرا میکنن. از پس همهچیز برمیان.» ترجیح دادم تمامِ آن لحظات را برای خودم نگهدارم.
مثل همیشه لطیف وملموس وزیبا..خدا هم شمارا درغربت حفظ کنه وهم والدینتان که دروطن خود غریب شدن.
لایکلایک
مثل همیشه خوب نوشتی دکتر .سپاس . دل من هم گرفت
لایکلایک
عالى و دلنشين بخصوص براى من مادر كه فرزندم در غربته 🙏🏻😔😥
لایکلایک