و کودکی در راه بود

آزمایش بارداری: مثبت

بامداد

چند سالی بود که دلم می‌خواست بچه‌دار بشم. نشده بود. چند ماه اول بعد از ازدواجمون همسرم مخالفت کرده بود که زوده، اما بعد کوتاه اومد. حالا دلیل کوتاه اومدنش هر چی که بود بعد از اون من هر ماه منتظر بودم علائم بارداری خودش رو نشون بده، که نمی‌داد… بعد از یه سال تلاش ناموفق بلاخره با دکتر موضوع رو مطرح کردم.

اولین سئوالی که به ذهن دکتر رسید این بود که چرا تنها اومدم. توضیح دادم شوهرم اصولا زیاد آدم همراهی نیست. بعد توضیح دادم که شغل و نحوه فعالیتش این جوریه که خیلی وقت‌ها در سفره. گفت می‌تونه دلیل حامله نشدنم این باشه، بعد چند تا روش بهم یاد داد و در مورد زمان دقیقی که احتمال حاملگی بالاتره برام توضیح داد. دو ماه بعد برگشتم و گفتم این جوری هم نشد. یه کمی فکر کرد و گفت دارو هست. من با وجود اینکه می‌دونستم با خوردن این تیپ داروها احتمال چندقلوزایی بالا میره، اون دارو رو گرفتم و سه ماه خوردمش، باز هم اتفاقی نیفتاد. بعد رفتیم سراغ کشف دلائل حامله نشدن. گفت دو سه تا کار کوچیک هست که می‌شه انجام داد قبل از اینکه بخوای با همسرت مراجعه کنی. یکیش عکس رنگی از تخمدان بود. وقتی واسه گرفتن عکس رفتم دیدم هر کی اومده بود همراه داره به جز من. همه هم با تعجب نگاهم می‌کردن. حتی یکی پرسید چرا تنهایی؟ روم نشد بگم «شوهرم شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت خودت برو.» و البته فقط بعد از گرفتن عکس بود که فهمیدم چه دردی داره و چه غلطی کردم تنها اومدم.

نتایج اون سری از آزمایش‌ها و عکس‌ها و… حاکی از این بود که من هیچ مشکل خاصی ندارم. دکتر با شنیدن این موضوع که برادر همسرم هم ده سال طول کشیده تا بچه‌دار بشه بهم گفت آزمایش‌های تشخیص عدم بارداری زنان اغلب خیلی دردناکن. شاید بهتر باشه همسرم یه آزمایش شمارش اسپرم بده و وقتی خیالمون راحت شد از طرف اون مشکلی نیست وارد مراحل بعدی بشیم. به همسرم گفتم، قبول نکرد. یه بار هم وقتی مادرش سراغ بچه ازمون گرفت و گلایه کرد که نوه می‌خواد، خیلی روراست جلوی خود همسرم جریان رو توضیح دادم و گفتم ایشون همراهی نمی‌کنه. یادمه همون موقع گفتم اگه چیزی شد از چشم من نبینین.  البته تا چند ماه بعدش حس خوبی نداشتم. راستش اونقدر قضیه بچه‌دار شدن توی سال اول ازدواج برای فامیل همسر من عادی بود که پیش نیومدنش شده بود موضوع گفتگوهای فامیلی. بعد یواش‌یواش خو گرفتم و با این که حرف‌هاشون قلبم رو خراش می‌داد، یه گوشم شد در و یه گوشم دروازه.

سه سالی از ازدواجمون گذشته بود که پریودم بدون هیچ زمینه قبلی قطع شد. اونقدر به ناباروری خودم مطمئن بودم که گذاشتمش به حساب شرایط عصبی. اما وقتی به ماه دوم رسید رفتم داروخانه و یه تست حاملگی خریدم. جواب مثبت بود. می‌خواستم به همسرم زنگ بزنم، اما بعد فکر کردم شاید بهتر باشه اول مطمئن بشم. دکتر توی اولین قدم منو فرستاد برای آزمایش خون. نتیجه منفی بود. دکتر توی مطبش دستگاه سونوگرافی داشت، یه نگاهی هم خودش انداخت و گفت نشونه خاصی از بارداری نمی‌بینه. بعد قرصی داد که باعث خونریزی می‌شد. خوردم، اتفاقی نیفتاد، دوباره رفتم برای آزمایش خون، باز هم منفی بود. دکتر یه آزمایش کامل غدد برام نوشت که بدونیم علت پریود نشدنم چیه، همه چیز عادی بود. این بار فرستادم سونوگرافی بیرون (نه توی مطب خودش). باز هم من هیچ نشونه‌ای از بارداری نداشتم. یعنی به جز علائم جسمی که خودم احساس می‌کردم (و خیلی شبیه علائم درد قبل از پریود بود) و پریود نشدن و اون تست حاملگی خونگی چیزی که دال بر حاملگی باشه وجود نداشت.

یادمه یه روز صبح رفته بودم خونه دوستم. مادرش تا منو دید زد زیر خنده و گفت بارداری؟ تلخ خندیدم و گفتم کاش بودم. بعد جریان رو توضیح دادم که چی بهم گذشته. گفت بیا ببرمت آزمایشگاه سر کوچه خودمون. رفتیم و آزمایش رو دادیم و دو سه ساعت بعد جواب مثبت توی دست‌هام بود. تمام بدنم از هیجان می‌لرزید. خوشحالی بچه‌دار شدن بعد از سه سال یه طرف، این که دیگه فکر نمی‌کردم پریود نشدنم نشونه مرض خاصیه یه طرف دیگه. به مادر دوستم گفتم شما از کجا فهمیدین، گفت حالت چشم و نگاه زن باردار فرق می‌کنه. (من هنوز هم نفهمیدم چه فرقی می‌کنه!)

همون روز رفتم دکتر، دکتر هم اندازه من خوشحال و متعجب بود. توی سونوگرافی هم بچه بلاخره خودش رو نشون داد. فکر کنم سه ماهه باردار بودم اون موقع. وقتی برگشتم خونه اول به مادر همسرم زنگ زدم. فکر کردم خیلی خوشحال می‌شه اما نشد. گفت به شوهرت گفتی؟ گفتم نه هنوز. اون موقع شوهرم سفر بود. منتظر بودم شب برگرده محل اقامتش تا بهش زنگ بزنم. بعد زنگ زدم به خانواده خودم که اونا هم راه دور بودن و خیلی خوشحالی کردن. برخورد همسرم اما ناامیدکننده بود. اول باور نکرد، بعد وقتی گفتم این بار نتیجه آزمایشم مثبت شده و دکتر هم تایید کرده و الان سه ماهه باردارم با عصبانیت گفت چرا بعد از سه ماه دارم بهش می‌گم. توضیح دادم که چی بهم گذشته و حتی گفتم من نتایج همه آزمایش‌ها و سونوگرافی‌های قبلی رو دارم و همه شون تاکید دارن که حاملگی در کار نیست، و این که خودمم نمی‌دونم جریان چیه اما حالا دیگه مهم نیست چون به هر حال الان حامله‌م و انتظار داشتم اون هم به اندازه من خوشحال باشه که نبود.

همسرم با اینکه بعدا با دکتر مفصل سر این موضوع صحبت کرد و نتیجه همه آزمایش‌ها رو هم به چشم دید، و با وجود اینکه خودش هم بچه می‌خواست، تا سال‌ها فکر کرد من حاملگیم رو سه ماه ازش پنهان کردم تا فرصت سقط بچه رو از دست بدم! هر جور و با هر روال منطقی هم براش تعریف کردم جریان چی بوده و اصولا من نفعی از پنهانکاری نمی‌بردم، به گوشش نرفت و باز هم حرف خودش رو زد… و چرا دروغ بگم، خوشحالی من از بارداری اونقدر زیاد بود که حتی برخوردهای نامهربانانه‌ش هم نتونست شادیم رو از من بگیره. من خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم.

4 نظر برای “و کودکی در راه بود

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.