«اعتمادبهنفس از دست رفته پس از اتمام یک رابطه عاطفی»
نیمهشب
» اه اه چقدر بدتیپی تو دختر، اینجوری من پیش دوستام خجالت میکشم!»، «تا حالا فیلم ندیدی؟ نمیدونی چه جوری باید منو ارضا کنی؟»، «هه هه هه، حالا بابات اینا چقدر بهم میدن بیام تو رو بگیرم؟»… اینها و دهها مدل متلک و سرکوفت، اساس گفتگوهای من و آقای دوست پسر بود. گفتگو که چه عرض کنم، خطابههای ایشان به من.
خیلی جوان و خیلی بیتجربه بودم، در حدی که واقعا نمیدانستم وقتی با هم به خانه مجردی دوستش رفتیم دقیقا چه انتظاری از من داشت. من ولی دقیقا میدانستم چه انتظاری از او دارم: بعد از چند هفته حرفهای دلپسند عاشقانه با شور و حرارت از من اجازه بگیرد با خانواده بیایند خواستگاری! چه خیال خامی، نه تنها خبری از خواستگاری نبود، بلکه از «حرفهای دلپسند عاشقانه» هم خبری نبود. من مدام فکر میکردم اشکال از من است، طبق نظر او من بدتیپ، فاقد جذابیت جنسی، بدون یک خانواده پولدار و کلا موجودی غیر خواستنی بودم. با این حال هنوز با من بود و گاهی لطف میکرد پیامی میداد که: «به من بزنگ!» و گاهی همان لطف هم تنها به انداختن میسکال ختم میشد، منظور هم این بود که به زعم خودش سر به سر من بگذارد تا بخندیم-بخندد، و اینکه قرار خانه خالی بعدی را بگذارد.
من مصرانه منکر تمام نشانههای رابطه معیوب و خرابم بودم و ابلهانه فکر میکردم بالاخره علیرغم تمام سرکوفتها و تحقیرها و عدم رضایت از رابطهمان حتما «چیزی» در من دیده که رابطه را ادامه میدهد. با همین فکر بعد از سه چهار ماه خودم پیشقدم شدم و از او خواستم تکلیف دوستیمان را مشخص کند. کاملا معلوم است که چه اتفاقی افتاد: گفتگویمان با مضحکه کردن و تحقیر من شروع شد و با قهر من و بد و بیراهگویی او تمام. وقتی بعد از چند روز گوشی را روشن کردم به امید دیدن پیام دلجویانهای یا تلاشی برای آشتی، پیغام نه چندان بلندی دیدم که سراسر حاکی از این بود که بدبخت بیچاره! من فقط تو را برای ارضای جسمم میخواستم که آن را هم نتوانستی و کاملا موجود زشت و بیخاصیت و احمقی هستی!
در آن لحظه با تمام حرفهایش موافق بودم، مگر نه اینکه اینقدر احمق بودم که نتوانستم هدف دوستیاش را بفهمم؟ معلوم است که نه زیبا بودهام، نه شیک و بهروز، مگر نه اینکه فقط به من به شکل ابزاری برای ارضای جسمش نگاه میکرده؟ حتی لوند و جذاب هم نبودهام که همان یک خواستهاش را ارضا کرده باشم. خلاصه که چنان فشاری به من وارد شد که یک هفته بدون دلیل خاصی تب کردم و از رختخواب بیرون نرفتم. خط تلفن را عوض کردم و تا ماهها جرات نگاه توی آینه را نداشتم، اصلا دلم نمیخواست دختر زشت و احمقی را ببینم که خوشخیالانه خطوط قرمز خانوادهاش را رد کرده برای اینکه فقط ملعبه و مسخره دست پسری بشود که در حالت عادی، حتی او را لایق سلام و علیک درست و حسابی نمیدانسته چه برسد به همسری. اصلا به ظاهرم توجه نمیکردم و تا حد ممکن از حاضر شدن در مهمانی و هر جمعی که ممکن بود مذکری در آن باشد که مرا «ببیند» اجتناب میکردم. توی خیابان و محل کار هم سرم پایین بود. نمیخواستم «دیده» بشوم. بیشترین چیزی که مرا اذیت میکرد این بود که به این باور رسیده بودم که پسرک با تمام پلشتی روح و ذهنش حقیقت را راجع به من گفته و من سزاوار تمام این حرفها و تحقیرها بودهام. زهر این رابطه چند سال در روح من بود تا اینکه با بیشتر شدن سن و عوض کردن محیط زندگی و کار و معاشرانم کمکم به وضعیت «آدم عادی» برگشتم.
خیلی خاطره تون دردناک بود. کلمه به کلمه اش رو حس کردم. اما خوشحالم اون روزهاتون گذشته و حالتونخوب شده. همیشه خوب بمونید. 🌹🌹🌹
لایکلایک