«اعتمادبهنفس از دست رفته پس از اتمام یک رابطه عاطفی»
غروب
حالا یا پاشنهام است یا چشمم یا نقطه ضعفم یا هرچه، اما دقیقا همانجاییست که همیشه ضربهها را میپذیرد. کجا؟… احساسات.
تا قبل از فاز احساسی، من کامل کاملم. هم میتوانم همه کاری بکنم و هم هرکاری که میکنم به نتیجه میرسد؛ اما وای از وقتی که پای احساسم به خزهای گیر کند آنوقت است که وا میدهم، میشکنم، میمیرم و کاملا هم از این روند احساس رضایت دارم و گمان میکنم حقم همین است.
یک وقتی، سالها پیش، آدم نافهمی پیدا شد که کم شدن نداشتن احساسات عاشقانهاش به من را ربط داد به خوب و کامل نبودن من. (دلیل اصلیاش نافرمانی من در برقراری رابطهای بود که او میخواست و من نمیخواستم). آنوقتها من دختر بیستساله فرانسهدان ظریف و به اندازه خودم زیبا و بیش از اندازه خودم، موفقی بودم اما این حسی که از آنوقت گرفتم؛ آنقدر قوی بود که در من ماند و رشد کرد و مثل عَشَقه تمام زندگیام را بلعید.
بعد از آن تا همین امروز – حتی تا همین الان – هر وقت حس میکنم علاقه کسی به من کم شده سریع ربطش میدهم به ناتوانیهای طاق و جفت شخص خودم. اعتماد به نفسم خُرد میشود و میریزد زمین و میمانم زیر آوارش و باید زور بزنم تا برگردم روی سطح خاک. دفعه پیش جان گرفتن دوبارهام چیزی حدود ده سال طول کشید و تازه درآمده بودم که دوباره فرو رفتم و حالا درست در همین حالم. در حال شک به خودم، در حال تنفر از آنچه هستم، در حال نیاز به گریز از «من»، در حال مرگ.
(وقتی خودت را نداشته باشی چه داری؟ حق دارم نبودن بخواهم نه؟)
نه، حق ندارید. کسی حق نداره تا این حد خودش رو آرار بده، اون هم کسی که چنان شرایط و خصوصیات خوب داشته.
نباید کسی بتونه شما رو از پا دربیاره. اجازه ندید. باید سعی کنید همون دختر زیبا و سرزنده و موفق باشید، لطفا🙏🌹🌹🌹
لایکلایک