«اعتمادبهنفس از دست رفته پس از اتمام یک رابطه عاطفی»
صبح
به نظرم همیشه خوشبختترین دختران و زنان، سیبقلبیها بودهاند و هستند. آنهایی که از اول دوران زندگیشان و یا از اول دلدادگی، با یک نفر همقدم شدهاند و آن یک نفر تمام سالها در کنارشان توان ادامه داشته: تمام زندگی و در گرمی و سردی و بالا و پایین و همه جوره همه چیز را با هم تجربه کردهاند. دعواهایشان هم با هم بوده و در نهایت آغوش و امنیت آخر شبشان هم با هم. وقت خوشی و وقت بیماری کنار هم بودهاند. تصورم از آنها یک جوری شبیه تصویری است که سینما یا دین از زندگی مشترک تبلیغ میکند. ته دلم هم میدانم این زندگی که در حقیقت روبروی ماست اینطور نیست. زندگی واقعی اینطور نیست.
دو سه ماه پیش به لطف فیسبوک فهمیدم اولین معشوق و اولین دوستپسر و اولین اولینهای زندگیام ازدواج کرده. چهرهاش شبیه همیشه بود: با ردی از شوخی گرفتن همه چیز. در عکسهاش دست دور کمر دختری انداخته بود که اندامی توپر و قدی بلند داشت. شبیه همان اندام آن سالهای من. چهرهاش، کارهایش و حالتهاش شبیه جوانی من بود و امیدوارم (بدون هر گونه بدجنسی امیدوارم) شبیه آن سالهای من دوستش داشته باشد.
چهار سال بعد از اینکه رابطهمان تمام شده بود، یک شب مست کردم و نشستم به چت کردن. یکی از دوستهام آن طرف جغرافیا داشت صحبت میکرد و حرف زدیم و مستی کار دستم داد و دیدم تمام صورتم خیس شده. براش داشتم از زخمی که خورده بودم صحبت میکردم و از اینکه پوست احساسم چطور کنگرهدار شده. که انگار هنوز خونچکان است. که کار من و جان من از دلدادگی گذشته. چهار سال تمام گذشته بود و هنوز جرئت نکرده بودم وارد رابطهای شوم. چهار سال گذشته بود و هنوز به کسی نگفته بودم دوستت دارم و در جواب نشنیده بودم که دوستم دارد. دو سال هم از چهار سال گذشت تا جرئت رابطه پیدا کردم. یک سال هم از آن دو سال گذشت تا رابطه بعدیم شکل گرفت.
چند ماه پیش از یک رابطهی طولانی و بسیار پرتنش و بسیار قوی بیرون آمدم. در رابطه انگار دوباره جانم و اعتمادم و هزار چیز دیگر جا مانده. شک کرده بودم که به من خیانت میکند و به گمانم میکرد. بدترین حسی که به همراهم مانده، صدای غریبی کنار گوشم است که برام میگوید تو آن طور که باید نبودی. کافی نبودی. دوست داشتنی نبودی. حالا که چند ماه گذشته، حس زندگی کردن میان طوفان شن و مه هنوز باقی مانده. هنوز خودم و اطرافم قابل دیدن نیستیم. هنوز آینهای، برکهای یا تلالوی پنجرهای نیست که بشود درونش نگاه کنم و خودم را سالم ببینم. خودم را کامل ببینم. خودم را زیبا ببینم.
غمناکترین حس این روزهام، از دست دادن جرئت گفتن دوستت دارم شده. دارم فکر میکنم چند سال باید بگذره تا دوباره از سر خط شروع کنم؟ چقدر میگذره تا بتونم خودم رو کنار کسی تجسم کنم و حضور دیگری رو در زندگیم تجربه کنم؟ هفت سال دیگه؟ این بار کمتر؟ بیشتر؟ چطور؟ یک جایی وسط این همه سوال و هیاهو، انگار نهال بودنم از کمر شکسته.
چه عنوان زيبايى انتخاب كرديد.
لایکلایک
لطف دارید 🙂
لایکلایک