«اعتمادبهنفس از دست رفته پس از اتمام یک رابطه عاطفی»
سحرگاه
راستش من خودم هیچگاه در یک رابطه کنار گذاشته نشدم و تقریبا هم فردی را کنار نذاشتم. تکلیفم با خودم و طرف مقابل بیش از حد روشن بود و خیلی شفاف و البته با کمی دروغ که «من قصد مهاجرت دارم» رابطههایم را شروع نشده، تمام میکردم. در نگاه اول همه چیز خوب بود و اتفاقا تبدیل به آدم دستنیافتنی و مغروری شده بودم و دوستانم حتی به من حسودیشان میشد که هیچ وقت شکست عشقی نخوردهام و پای کسی وسط زندگیام نبوده است، من هم نیمهخوشحال، نیمهناراحت بودم، از طرفی دوست داشتم فردی بود در زندگیام و از طرف دیگر هیچ فردی را نمیتوانستم بپذیرم. وقتی فردی به من پیشنهاد دوستی میداد مثل یک انسان بدوی میشدم و قاطعانه بدون بررسی همان پاسخ معروفم را میدادم.
تا روزی که بر اثر مشروطی و اخراج از دانشگاه، به روانپزشک مراجعه کردم. به دلایلی درس نمیخواندم و همه وقتم را صرف خوابیدن و کتاب خواندن میکردم. خوشبختانه روانپزشکم در کار خودش متبحر بود و چند جلسهای اصلا در مورد مشکل درسیام صحبت نکردیم و همان جلسه اول از روابط عاطفیام پرسید و من هم همه ماجرا را برایش گفتم. او کتابی معرفی کرد و من بعد از خواندن کتاب متوجه شدم، من از ترس از دست دادن هیچ گاه وارد رابطه عاطفی نمیشوم. در واقع مشکل شخصیت اول کتاب نیز همین بود و روانکاوی در کتاب این تشخیص را برای شخصیت اول کتاب داد. برای خودم کشف بزرگی بود، اما این کشف بزرگ را برای خودم نگه داشتم و خیلی که نه، اما تلاش کردم که این مشکل را حل کنم. اما این روزها فکر میکنم که انسانهایی که وارد یک رابطه میشوند و رها میشوند چه قدر شجاع هستند و چه قدر خوب میتوانند مشکلاتشان را مدیریت کنند.
امکانش هست، اسمکتاب رو بپرسم؟
لایکلایک
وقتی نیچه گریست، الوین یالوم.
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر