«خدا»
بامداد
هیچوقت نفهمیدم خدا از چه زمانی توی زندگیم نقش پیدا کرد. بود، از وقتی یادمه همیشه بود. من دوستش داشتم، عمیقا بهش احترام میذاشتم و با تمام وجود بهش ایمان داشتم. من در یه خانواده آزاد بزرگ شده بودم، پس هیچوقت هیچ تعلیم مذهبی خاصی ندیده بودم. هیچوقت برای انجام هیچ مراسم و مناسکی اجبار نداشتم، جامعه و مدرسه بدون نتیجه سعی در باورمند کردنم کرده بود، اما من به هیچ مذهبی معتقد نبودم. فقط خدا رو باور داشتم. اونقدر عمیق و بدون تردید که مطمئن بودم بدون خدا نمیتونم زندگی کنم.
تازه دوازده سیزده سالگیم دنبال مذهب گشتم. شروع کردم به تحقیق، خوندن، دنبال کردن. خوشبختانه اطرافم پر بود از آدمهای مذهبی، فقط اسلام نه، همه ادیان. خوندم، تحقیق کردم و دنبال جواب سئوالهام گشتم، خواستم دین داشته باشم. اما هیچ کدوم منو جذب نکرد. به جایی رسید که فهمیدم تا آخر عمرم هرگز پیرو دین خاصی نخواهم بود، اما با این حال هم باز خدا سر جای خودش بود. اعتقادم به خدا ذره ای تغییر نکرد.
خدا برای من منشا خوبی و مهربانی بود، وجدانی که میل به مثبت بودن داشت. فرشته نگهبانی که از کارهای شر و دشمنی پرهیزت میداد. یک نیروی بزرگ، قوت قلب دهنده بود. پیوند من با خدا از نوعی بود که با هیچکس نداشتم. هیچوقت نداشتم. خالص و بدون واسطه بود. عشقی بود که هیچوقت نسبت به هیچکس دیگه تجربهش نکرده بودم.
بعد یک روز خدا گم شد. افتاده بودم توی سیاهچاله و مدام صداش میکردم. حتی حل مشکل هم نمیخواستم، فقط میخواستم حضورش رو حس کنم. نبود. وحشت کرده بودم. باور نمیکنید اما وقتی جوابی نیومد تب کردم. جوری مریض شدم که توان انجام کارهای روزمرهام رو هم از دست دادم. بارها صداش کردم… اما نبود. قلب من بدون مقدمه، بدون اینکه من تصمیمی برای این وضع گرفته باشم، بدون دخالت دادن اراده من، بدون هشدار قبلی خالی شده بود. خدا نبود.
از اون تاریخ به بعد من دیگه خدا رو حس نکردم. قلبم خالی شده. هنوز وجدانم هست، هنور میل به خیر و پرهیز از شر هست، هنوز دستورهای اخلاقی هست، اما خدا دیگه نیست. اون خدایی که مامن بود، اون ارتباط غیرقابل توصیف، اون حضور همیشگی… مخاطب زمزمههام رو از دست دادم. یه شب هراسان نشستم لبه تختم و مثل یه آدم سوگوار اشک ریختم و گفتم کاش خدا بود، کاش خدا بود… کاش ارتباطم رو از دست نمیدادم. بعد فهمیدم خدا فقط یه لنگر اطمینان برای قلب من بوده. کاربرد درونی داشته. بدون اعتقاد به خدا هم من همون اندازه معتقد به خوبی و شرافت مونده بودم… فقط دیگه اون تسکین و آرامش درونی رو نداشتم.
حالا خدا ندارم. از نظر اجتماعی همون آدمی هستم که بودم. با همون تعهدات اجتماعی و با همان وجدان بیدار. اما اتکای درونیم رو از دست دادم. خدا رو از دست دادم و دیگه هیچ چیزی رو پیدا نکردم که اندازه خدا برام ارزش داشته باشه. درون قلب من حالا فقط یه حفره خالی باقی مونده.