«خدا»
نیمهشب
دخترم به آسمان نگاه میکند و میگوید: «مامان خدا تو آسمانهاست.»
میدانم اینها را وقتهایی که من نیستم مادربزرگش در گوشش نجوا کرده، مثل همان وقتها که من بچه بودم و در گوشم نجوا میکرد «خدا تو آسمانهاست. خدا همیشه ما را نگاه میکند. خدا خیلی ما را دوست دارد.» و آنقدر در گوشم این جملات تکرار شده بود که یادم میآید از صبح تا شب به آسمان نگاه میکردم تا ببینمش، دنبال ردی بودم، دنبال نشانهای… یا انقدر گفته بودند خدا ما را دوست دارد که وقتی اتفاقی برایم میافتاد، اتفاقی که خوشآیندم نبود مثلاً درس نخوانده بودم، یک درس را افتاده بودم اما یقه خدا را میگرفتم که تو مگر مرا دوست نداری؟ پس چرا پاسم نکردی؟ چرا نمرهام کم شد؟ اصلا تو چه خدایی هستی!… یا مثلاً وقتی اولین بار پریود شدم و رفتم در گوشهای تا در شورتم پد بگذارم، وقتی یک گوشه را گیر آوردم تا هیچ کس نباشد تا نگاهم کند، دائم با شرم از این بودم که خدا دارد از آن بالا من را نگاه میکند و شرمم میآمد. خجالت میکشیدم. طبعا در حال حاضر تصورش خندهدار است، تصور دختر سیزده سالهای که داشته با اولین زنانگیاش دست و پنجه نرم میکرده و خدا از آن بالا دست زیر چانه داشته به دختر نگاه میکرده. اما با آموزههای آن روزهای من، آن تصور اصلاً دور از ذهن نبود که آنقدر قوی و محکم بود که دست پاچه، تند تند، کج وکوله پد را گذاشتم در شورتم تا خدا مجال با دقت دیدن را نداشته باشد.
به هر جهت آنقدر در گوشم پر از این حرفها بود که کلی لذت از زندگی را به بهانه اینکه خدا دارد نگاهم میکند از دست دادم. لذا خدای مادرم، همان خدایی که میگفت مرا دوست دارد به من یکی که خیلی بدهکار است. کلی روز و ساعت و سال از دست دادهام. روزها و ساعتها و سالهایی که میتوانستم خیلی راحتتر و رهاتر زندگی کنم نه با ترس گنگی که همیشه همراهم بود. نه با وهم مبهمی که داشتم.
میدانستم همان حرفها دارد برای دخترم هم تکرار میشود، پس وقتی گفت «مامان خدا تو آسمانهاست.» گفتم: «نه مامان جان، خدا وجود نداره. خدا اصلاً وجود نداره… هیچ جایی هم نیست.»
دیگه یه دختر سیزده ساله خیلی بیشتر از اینکه گفتین میفهمه ها! که فکر کنه خدا از اونجا نگاش میکنه و خجالت بکشه! تا حدود ۸ سالگی قابل قبوله ولی بعدش خیلی عادیه این موضوع که خدا همه جا هست…
لایکلایک