«خدا»
شبانگاه
خدا برای من یعنی همه چیز و همه کس. با خدا جونم قهر داشتیم، آشتی هم داشتیم؛ ولی هیچ وقت نشده که به وجودش شک کنم. هرچند که این روزها بازار خداناباوری گرمتره و اعتقاد داشتن به وجود خدا گاهی برای بعضی آدمها خیلی عجیب به نظر میرسه. نه اینکه فکر کنید زندگی تا حالا خیلی خوب با من تا کرده و از سر شکمسیری و ناز و نعمت و پر قو به خدا اعتقاد دارم و هیچ وقت تو تنگناهای زندگی قرار نگرفتم، نه! اتفاقا روزهای خیلی سخت فراوان داشتم، ولی همیشه حس کردم خدا هوامو داشته. مخصوصا موفقیتهامو مدیون لطف اون میدونم.
از نظر عقلی و قلبی شدیدا به وجودش اعتقاد دارم و این اعتقاد بهم آرامش میده. تو هر دو طرف معتقد و غیر معتقد هم، هم آدم خوب دیدم و هم آدم ناجور (حالا اینکه تعریف آدم ناجور چیه بماند.) در نتیجه بحثی ندارم با کسی. معتقدم هر کی هر طور آرومتر میشه، با هر اعتقادی، باید همان راهو انتخاب کنه (مادامی که آسیبی به دیگران نمیزنه). برای همین، با این که حرف برای گفتن و استدلال برای آوردن خیلی خیلی زیاد دارم؛ این نوشته و این مجال رو نمیخوام تبدیل کنم به کارزار. بلکه فقط از احساسم نوشتم، اینکه از خدای خودم ممنونم و بس.