من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم!
«عاشقانهها»
نیمروز
باغهای کندلوس، داستانی از عشق کاوه و آبانه. داستان دل بستن. داستان درد کشیدن و درد رساندن و در کنار این، داستانی در ستایش مومن بودن به عشق، که هر چیزی به جز این محکوم به شکسته.
من با فیلم باغهای کندلوس عشق رو تجربه کردم. داستان به سادگی بقیهی داستانهای عاشقانه است: دختری با مردی تصادف میکنه و مرد روانهی بیمارستان میشه و بعد در دیدارهای مداوم دختر و مرد، عشق جوانه میزنه. مرد دیگه به جز دختر حرفی برای گفتن نداره و این شروع رویایی با ازدواج ادامه پیدا میکنه. مرد توان ادارهی زندگی رو نداره و آبان که عاشقه و نقاش، به خاطر مرد دست از علاقهمندیش میکشه و کارمند میشه تا در مخارج زندگی کمک کنه.
داستان از زبان هر کسی روایت میشه که شاهد این عشق بوده اما یا جرئت دخالت نداشته یا اونقدر شجاع نبوده که به همون شدت عاشق بشه. سه مرد و یک زن که از دوستان کاوه و آبان هستند و هر سه انگار چیزی رو همون سالها جا گذاشتن: آرمانهای جوانی جا مونده و به جای اون باور ِ به عشق و میل به زیستن، یکنواختی و روزمرگی باقی مونده. سه مرد به دنبال آبان و کاوه میگردند و انگار هر کدوم به دنبال گمشدهی خودشون هستند. گمشدهای که میتونه اسمش آبان باشه یا کاوه صدا بشه یا فقط یک تکه سنگ باشه. به دنبال جایی که انسان هنوز جوانه و هنوز به فردا امید داره و هنوز فکر میکنه عشق میتونه دستآویزی برای ارتقای زندگی باشه.
در عاشقانهترین صحنهی فیلم – عاشقانه ترین صحنهی سینمایی ایران – کاوه ته دره نشسته و به تک درختی تکیه داده و به دویدن آبان نگاه میکنه. آبان از دامنهی دره به سمت پایین میدوه انگار که آهویی باشه بر پهنهی دشت. به هم میرسند و با هم شوخی میکنند و کاوه بلند داد میزنه که: «جوونمی، قربونت میرمی.» بعد تنهی درخت تصویر رو پر میکنه و دستانی که از دو سوی تنه باز میشن، مکث میکنند و بسته میشوند: زن به آغوش مرد فرو رفته. غزال به خونه رسیده. آروم گرفته.
باغهای کندلوس اصلا همینه: داستان همین رسیدن و قرار و سادگی.
فیلمی از ایرج کریمی
خیلی عالی نوشتید. مرسی. 🌸
دوست داشتندوست داشتن
ارادتمند 🙂
دوست داشتندوست داشتن