آن واپسین دیدار لعنتی

«از آشنایی تا رابطه، مرحله‌ای بی‌نام در فرهنگ ما»

شبانگاه

اولین بار که او را دیدم، خنده کریه، دهان گشاد و جای خالی دندان جلویی‌اش حالم را به هم زد. بار دوم دهانش بسته بود و فقط لبخندی ناخوشایند بر لب داشت. برای این که قیافه‌اش به نظرم عادی بیاید روزها و هفته‌ها سپری شد. روزی زن جوانی که به واسطه همکاری در محل کار با هم آشنا و دوست شده بودیم گفت: «طرف از تو خوشش آمده و می‌خواهد با تو حرف بزند. این که گناه نیست. او فقط خواهان یک دوستی ساده و بی‌ریاست.» باورش کرده و به درخواست این دوستی جواب مثبت دادم. اوایل آشنایی‌مان متوجه شدم که خیلی کتابخوان است و به شکسپپیر و مولانا و … ارادت کامل دارد. بعد از مدت زمانی کوتاه احساس کردم که دارد عاشقم می‌شود. البته من نیز نسبت به او بی‌میل نبودم. در این میان گاهی وقت‌ها رفتارش مایوسم می‌کرد. گویی ناخودآگاه دارد خودش را لو می‌دهد.

به دخترعمه‌ام که دوست و هم‌سن و سال و رازدار هم بودیم گفتم: «این پسر یا بسیار صاف و ساده‌دل است یا بی‌نهایت بی‌شرم و پررو و حقه‌باز.» او که دوست پسرش را رها کرده و با پسری دیگر دوست شده بود در جوابم گفت: «حق داری، اما من آدم‌شناسم و می‌ترسم «یا» دومت درست باشد. اما بد به دلت راه نده.» دوست‌پسرم می‌خواست با من ازدواج کند و تصمیمش هم خیلی جدی بود. با پدرم ملاقات کرد و طفلک پدرم در مقابل کنجکاوی من گفت: «دخترم این پسر طبل توخالی است. چند جمله از این و آن یاد گرفته و برایت شکسپیر شده است. من بودم باورش نمی‌کردم. به نظرم بیوه‌مرد می‌رسد.» این دیدگاه پدر در مورد او لرزه بر اندامم انداخت.

قبل از این که با دوست‌پسرم حرف بزنم سراغ آن زن همکارم رفته و از او خواستم که با پسر حرف بزند و به او بگوید که بهتر است دوستیمان به ازدواج ختم نشود. گویی که دل زن با شنیدن حرف‌های من به لرزه درآمد و بر جواب مثبت من پافشاری کرد. تعجب کردم. چرا می‌بایست ازدواج من و این پسر این چنین برایش مهم باشد؟ او با پافشاری و تو بمیری و من بمیرم مرا به خانه‌اش دعوت کرد تا با هم صحبت کنیم. بالاخره قبول کرده و به خانه‌اش رفتم. آن آخرین رفتن لعنتی. زن برایم چایی آورد و درددل کرده و در آخر گفت: «دوست‌پسر تو شوهر من است. می‌خواهد طلاقم بدهد. به خاطر بچه‌هایم التماس کرده و به دست و پایش افتادم. فقط به شرطی حاضر است طلاقم ندهد که تو با او ازدواج کنی. حلالم کن. دارم مرتکب گناه می‌شوم. وقتی خودت مادر شدی حال مرا می‌فهمی. به خاطر بچه‌هایم حاضرم خودم را به آب و آتش بزنم.» گفتم: «پس من چی؟ مادرم چی؟ ایا من عزیز دل مادری نیستم؟ آیا من جگرگوشه مادرم نیستم؟ چگونه می‌توانی دل مادرم را خون کنی؟ چگونه می‌توانی کمر پدرم را بشکنی؟»

آری، آن واپسین دیدار لعنتی خانه‌خرابم کرد.

3 نظر برای “آن واپسین دیدار لعنتی

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.