«از آشنایی تا رابطه، مرحلهای بینام در فرهنگ ما»
عصر
دوست داشتم زمان دیگهای به دنیا اومده بودم. یا شاید هم باید بگم مکان دیگهای. زمان و مکانی که توش میشد راحت آشنا شد. میشد اگر خودت تشخیص میدادی وارد رابطه شد، و فاصلهی بین آشنایی تا رابطه رو هم خودت تعیین میکردی. یک عده بودن از خودم هم کوچیکتر که من رو مسخره میکردن بابت دوست پسر نداشتن تو سن دبیرستان، و بودن عدهای که سرزنشم میکردن بابت ابرو برداشتن وقتی که دانشجو بودم. با این آدمها آدم تکلیف خودش رو هیچوقت نمیدونه. بهرحال بهتر بود که من متعلق به یک گروه و دستهای میشدم. یا این وری یا اون وری. ولی من جزو هیچ دستهای نبودم و همین احساس احمق بودن بهم میداد.
دانشگاه تموم شده بود که تصمیم گرفتم دوست پسر پیدا کنم. دوستهای زیادی از جنس پسر داشتم ولی هیچوقت دوست پسر نداشتم. فقط یک بار وارد رابطهای عاشقانه و البته احمقانه شده بودم. دوستیها خیلی کوتاه مدت بود. به هیچ کجا هم ختم نشد. نه رابطه و نه قبل از رابطه. اولین و تنها رابطهی جدی هم که برقرار شد قبل از اینکه حتی به خودمون فرصت شناخت بدیم رسید به ازدواج. اونقدر سریع که حتی خودمون هم مونده بودیم که خب چی شد بالاخره؟ یاد رفیقم میم به خیر که با دوست دیگهای دوست شد. نه وارد رابطهی جدی میشدند و نه جدا میشدند. سه سال طول کشید و ما رفقا دست به دست هم دادیم تا بالاخره قبول کردند یک کمی جدیتر فکر کنن. درسته که بالاخره وارد رابطهای جدی شدند ولی جون همه رو به لب رسوندن.
من توی همچین فضایی رشد کردم و هرچند برای دیگران تفاهم داشتم برای خودم اوضاع جور دیگهای بود. من خودم حتی دورانی به اسم دوران نامزدی هم نداشتم. چون اعتقاد داشتم اگه الان ازدواج نکنیم ممکنه هفتهی دیگه من پشیمون بشم. برای همین همیشه این دوران فقط توی داستانها، سریالها و تعریفهای دوستانم بوده. لمسش نکردم که بتونم بفهممش. که بتونم بگم میشه توی این دوران چه کارها کرد و چه کارها نکرد.