آدم است دیگر! وابسته می‌شود.

«از آشنایی تا رابطه، مرحله‌ای بی‌نام در فرهنگ ما»

سپیده‌دم

به نظر خیلی ایده‌آل می‌آید که بتوانیم رابطه‌مان را مرحله‌بندی کنیم. مثلا بدانیم این دوستانمان (فارغ از جنسیت) فقط دوست هستند، باهم سینما می‌رویم، تفریح می‌کنیم، جشن می‌گیریم، می‌رقصیم، پیششان درددل میکنیم، مشورت می‌گیریم و …  و افراد دیگری هستند که می‌توانیم با آن‌ها وارد رابطه نزدیکتر شویم و قرارهای خصوصی‌تر بگذاریم و بیشتر به آینده‌ای مشترک فکر کنیم؛ بدون این‌که الزاما متعهد باشیم که رابطه‌ای ایجاد کنیم یا به مرحله خاصی (مثلا سکس یا ازدواج) برسیم؛ صرفا آشنایی باشد و حالا اگر به هر مرحله‌ای هم رسید؛ ایرادی نداشته باشد.

نمی‌دانم مشکل من با این مرحله از رابطه ریشه در فرهنگ دارد یا در جنسیت یا در احساسات، هر چه هست من هیچوقت نتوانستم رابطه‌های این مرحله را مدیریت کنم. همیشه می‌ترسیدم. آدم است دیگر، وابسته می‌شود . می‌ترسیدم وارد این مرحله بشوم و بعد از وابسته شدن بفهمم: «اوه به این هزار و یک دلیل ما به درد هم نمی‌خوریم.» آن وقت چه؟

خب یک‌بار این اتفاق افتاد، آن‌وقت‌ها این مرزبندی‌ها را نمی‌شناختم و بیرون آمدن از آن رابطه، درست به سختیِ کندن یک عضو بدن بود که گمان می‌کردم سالم است و داشتم کج‌دار و مریز با آن کنار می‌آمدم. دفعه بعد تقلب کردم. پیش از وارد شدن به مرحله دوم، در همان مرحله اول فکرهایم را کردم که اگر این فرد بخواهد در زندگیم بماند چطور می‌شود (البته که در مورد تمام دوستان معمولی‌ام این فکر را نمی‌کردم، فقط در مورد یک نفر که خودم به او علاقه پیدا کرده بودم و می‌توانستم نزدیکتر شدنش را بپذیرم) آن‌وقت به نتیجه رسیدم که بودنش خوب است، می‌توانم نزدیک شوم ولی ته دلم می‌دانستم توانایی گسستن بندهای عاطفی را ندارم. پس بندها را محکم گره زدم و خودم را رها کردم در آغوش رابطه نزدیک‌تر و گذاشتم همه چیز پیش برود.

قسمتی از ذهن من می‌دانست من به این رابطه عمیق فکر می‌کنم و به فکر جایگزین کردن آن و مقایسه آن با موارد دیگر نیستم و قسمت دیگر ذهنم همزمان می‌گفت: «آماده باش! ممکن است شما دو نفر به هر دلیلی نتوانید کنار هم بمانید. پس مواظب باش خودت را نابود نکنی.» من قسمت اول را دوست داشتم و یواشکی تمامِ خودم را در رابطه گذاشتم، قسمت دوم ذهنم فهمید و به روی خودش نیاورد؛ گمانم انرژی‌اش را نگه داشت که اگر به هر دلیلی رابطه به‌هم خورد بتواند جمعم کند…

فکر می‌کنم اصل مساله من با این مرحله این است که نقش عشق کمرنگ می‌شود و می‌رویم در مسابقهٕ «کدام همراه از دیگری بهتر است.»

من ترجیح می‌دهم به عشق اعتماد کنم و بگذارم او یک نفر را نزدیکم کند و من بندهایم را با دقت گره بزنم و بپرم توی رابطه.

2 نظر برای “آدم است دیگر! وابسته می‌شود.

  1. دل بستن سخته. اگر روزی طرف مقابل خواست من روترک کنه و من هنوز دوستش داشتم، چه کنم؟

    لایک

    1. آخ آخ آخ این دقیقا باگ این جور رابطه هاست 😦 منم خیلی درگیرشم. دل بستن خیلی سخته.

      لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.