مرگ حق نيست

«بعد از مرگم چه بر سر فرزندم خواهد آمد»

نیمه‌شب

از نظر روحی خيلى به پدر و مادرم وابسته هستم، چون به خيالم از كودكى هربار كه خواستن كنترلم كنن گفتن كه الهى بميرم، مامانت نيستم بابات نيستم مى‌ذارم ميرم و… همينا باعث شده با فاصله هزار كيلومترى از هم، و سالى سه چهار بار ديدنشون، ترس از دست دادنشون توى گوشت و پوست و خونم باشه.

بچه‌ها كه به دنيا اومدن تنها چيزى كه برام مهم بود مستقل بار آوردنشون بود، نمى‌خواستم فكر كنن اگه يه روزى من و باباشون نباشيم قراره دنيا به آخر برسه (فكرى كه هر دم توى ذهن خودمه) ولى گاهى اونقدر بى‌عاطفه ميشم كه سقوط از اون سمت بامه. اعتدال رو ياد نگرفتم و به بى‌راهه ميرم.

هرگز به بعد از مرگ خودم و بلايى كه ممكنه سر بچه‌ها بياد فكر نكردم، شايد چون مرگ خودم رو متصور نمي‌شم، و يا شايد فكر مى‌كنم همسرم بالاخره يه فكرى مى‌كنه چون پدرشونه. اما هميشه به مرگ والدينم فكر مى‌كنم و تو قالب يه دختر ترسان و لرزان فرو مى‌رم. چه بلايى سرم مياد؟

گاهى فكر مى‌كنم مرگ حق نيست، براى هيچ والدى كه فرزند كوچک داره حق نيست، چه بسيار دوست و فاميل ديدم كه پدر يا مادرشون رو توى سن پايين از دست دادند، چه بسيار زنانى رو ديدم كه سرگردون و بى‌پشت و پناه موندن و كودكشون رو فراموش كردند از بس که در حال مبارزه هستند براى مقابله با هزار و يک تهمتى كه مى‌شنون. به بعد از مرگم فكر نمى‌كنم، چون اون زمان كه بميرم مردم ديگه، حتى اگه هزار تا نقشه كشيده باشم باز دستم از دنيا كوتاهه، فقط یک بار تنها  حرفى که به همسرم زدم اين بود كه اگه زود مردم هر تصميمى كه مى‌گيرى اول از همه به فكر آينده و سرنوشت بچه‌هامون باش و بعد خوشبختى خودت، تمام وصيت من.