«بعد از مرگم چه بر سر فرزندم خواهد آمد»
عصر
تا قبل از دخترهام، غمگین شدنم دست خودم بود. شاد بودنم به خودم ربط داشت و وقتی جهان تنگ میشد و سخت میگرفت، فکر میکردم که چه بیهوده و اصلا تمامش کنیم. همهی ادعام این بود که پام به باد است و بود. ساده. سبکبال. شاد.
یک اولین صبحی بود اما که دامنهی کوه بیدار شدم، به خطالرأس روبروم نگاه کردم و دیدم چقدر همه چیز زیباست ولی چقدر دلم برای خانهی کوچکم میان شهر تنگ شده. جانم آنقدر فشرده بود که ترسیدم. ترس اینکه یک روز برنگردم به خانه، ترس اینکه تنها بمانند، ترس گرسنگی کشیدنشان، ترس آزار دیدنشان، ترس اینکه تنهای کوچک لطیفشان آزرده شود. تصور اینکه آزار ببینند، تنبیه شوند و یا خیال اینکه عادتهای کوچک صمیمیشان به رسمیت شناخته نشود، محتاطم کرده. وقت عبور از خیابان، وقت ریسک در زندگی، وقت تعیین برنامهی سفر. انگار توک بالهای پروازم هرس شده باشد.
فرزند انگار تنها دنبالهی ژنتیکی تن نیست. انگار قلب آدم روی دو پا جلوی چشمات راه میرود. انگار غمت، شادیت و نگرانیت مستقل از تو تکثیر میشود و حتی کنترلی روی تپشهای دلت نداری. ترسناکتر از این، اطمینان به مهربانی جهان سختترین کار جهان است که از گوشهی دلت به صبوری نگهداری کند. اینجاست که اندیشهی مرگ به جای نجاتدهنده بودن فقط هولناک است. آنقدر که دلت میخواهد تمام وجودت دائم سپرش باشد. و فکر پاره شدن این جوشن هم، لرزه به تن بیندازد.