«بعد از مرگم چه بر سر فرزندم خواهد آمد»
بعد از ظهر
راستش هیچی. اتفاق خاصی نمیافته. البته هر وقت به مرگ فکر کردم ازش مهلت خواستم که کاش صبر کنی بچههام بزرگ بشن بعد. مرگ یکی از والدین در سنین پایین خیلی دردناکه و گاهی آسیب به آیندهی بچه میزنه ولی درواقع زندگی ادامه داره. بچه بزرگ میشه بالاخره.
من اگه به مرگ فکر کنم که بیشتر ترجیح میدم فکر نکنم به این فکر میکنم که بعد از مرگم چی به سر همسرم میاد. اگه زود بمیرم چی به سر پدر و مادرم میاد. واقعیت اینکه بیشتر نگران اونا هستم تا بچههام. البته اگه بچهها کوچیکتر بودن شاید بیشتر نگرانشون میشدم. آدم خودش رو به هر حال مهم میدونه توی زندگی بچهش. مهم هم هست.
یک بار یک بیشعوری چندین سال پیش اظهار فضل کرد و به همسرم گفت در آینده شما دچار مشکل جدی در فلان قسمت بدنتون میشین که البته با توجه به ژنی که در خانوادهشون وجود داشت این مشکل انتهاش مرگ بود. و خب احمق جلوی بچهها این رو گفت. حالا بعد چند سال یکی از بچهها از همسرم پرسیده بابا تو کی قراره اون مشکل برات پیش بیاد؟ لعنت به آدمهای بیشعوری که دهنشون رو بیموقع باز میکنن. حالا باید این سؤال رو از بچهها پرسید که بعد از مرگ والدینتون چی به سر شما میاد و بعد به تمام کابوسهای چندین سالهشون گوش داد.
من فکر میکنم اونقدر که بچهها نگران مرگ پدر و مادرشون هستند خود ما نگران مرگ و بیمادر و پدر شدن بچههامون نیستیم. اصلاً برای چی باشیم؟ مرگ چیزی نیست که بشه پیشبینی کرد و کاری برای جلوگیری انجام داد. پس چرا بهش فکر کنیم و لحظاتی از زندگی رو بخاطرش خراب کنیم؟ مخصوصا که به احتمال زیاد برای بیشتر ما این اتفاق نمیافته که خیلی زود بمیریم و بچههامون رو وقتی کوچیکن تنها بگذاریم.
نه من خیلی به این موضوع فکر نکردم و نمیکنم. من حتی به بر عکسش هم فکر نمیکنم. به اینکه اگه یکی از بچهها زودتر از ما بمیره. این کابوس وحشتناکیه که بدتر از اون برای هیچ پدر و مادری قابل تصور نیست. نه بهش فکر نمیکنم. راهش رو یاد گرفتم. ذهن خوشش میاد ما رو اذیت کنه و عذاب بده. و من خوشم نمیاد. من نمیخوام اذیت بشم و عذاب بکشم. تمام.