مادری مهربان، همسری دلسوز

«بعد از مرگم چه بر سر فرزندم خواهد آمد»

صبح

بچه‌تر بودم همیشه با این ترس و لرز بودم که اگر پدر و مادرم را از دست بدهم چه می‌شود، چقدر بدبخت می‌شوم، چقدر تنها می‌شوم، چقدر بی‌کس می‌شوم. شب‌هابا چشم گریان می‌خوابیدم نکند صبح از که خواب بلند می‌شوم پدر و مادرم نباشند، یکی تصادف کرده باشد و یکی سکته.

وقتی به مراسم ختم کسی که پدر و مادرش را از دست داده بود می‌رفتم از همذات‌پنداری‌ای که با او می‌کردم آنقدر اشک می‌‌ریختم و آنقدر تخیل‌ام وسعت می‌گرفت که گاهی از آن پدرمرده یا مادرمرده گریه‌های من بیشتر می‌شد. بعدها که خودم مادر شدم باز این ترس و هول و هراس‌ها با من بود. حالا علاوه بر تمام ترس‌های قبلی باید در تخیلاتم می‌نشستم و بچه‌ام که بی‌مادر شده را هم تخیل می‌کردم.

وقتی در یک مهمانی، یا در جمع‌های خانوادگی، یا دوستان می‌دیدم کسی با بچه‌ام مهربان‌تر است خیالم راحت می‌شد که بعد از مرگم لااقل کسی هست که به فرزند من مهربانی کند و کمی خیالم راحت‌تر می‌شد. حالا ریز می‌شدم روی بچه ببینم برخورد او چطور است؟ آیا او هم راحت است؟ او هم دوستش دارد؟ می‌تواند جای من را برایش پر کند؟

احمقانه‌ است اما این‌ها فرضیه‌های ممکن برای من بود و هم‌چنان هست. این‌که روزی من نباشم. چه کسی قرار است جای من را پر کند؟ چی کسی جایگزین من خواهد شد؟ بعضی مواقع حسودی‌ام گل می‌کرد و با خودم می‌گفتم نکند آنقدر جای من پر شود که دیگر نه بچه، نه همسر، هیچ کدام به من حتی فکر هم نکنند و فقط آخرهای سال بیایند و سنگ قبرم را با آب و گلاب شستشو دهند و یک سری گل روی قبرم پرپر کنند و روی سنگ قبر را «مادری مهربان، همسری دلسوز» بخوانند و بروند.

نه این بی‌رحم‌ترین تصویر ممکن بود، بی‌رحمی محضی که باعث می‌شد این افکار را دور بریزم. این وقت‌ها انگیزه‌ام برای زندگی بیشتر می‌شد. اصلاً چرا من باید بمیرم؟ من می‌مانم. من نمی‌میرم. من هیچ‌وقت نخواهم مرد. من زنده‌ام . من نفس می‌کشم.