«ترویج فرهنگ کتابخوانی در کودکان»
عصر
من کتابخوان بودم. شاید کلاس دوم یا سوم شروع کردم. زمانی که میتوانستم کلمات و معنی آنها را تشخیص بدهم. آقای همسایه که دو دخترش همسن و سال من بودند، کتابخانه بزرگی داشت که میشد در آن هر کتابی را پیدا کرد. هر وقت به خانه آنها میرفتم به جای بازی، سرگرم کتابهایی میشدم که در ردیف کتابهای کودکان قرار داشت. اول مسحور نقاشیهای زیبایشان میشدم، بعد اجازه میگرفتم و آنها را که اغلب متن کوتاهی داشتند میخواندم. آقای همسایه هر بار با افسوس میگفت که آرزو میکند دخترانش هم به اندازه من کتابخوان باشند… نبودند. در خانه ما هم کتاب بود. اما آنقدر آنها را خوانده بودم که میتوانستم از بر تعریفشان کنم. کلاس چهارم که رفتم شروع کردم به خواندن کتابهای کتابخانه پدر، باقی داستان من مثل قصه باقی کتابخوانهاست: نشسته گوشهای با کتابی در دست که شاید حتی مناسب سن و سالم هم نبود.
اما همه چیز به همین شیرینی پیش نرفت. کودکی من مصادف شد با کتابسوزان سال شصت. زمانی که داشتن یک جلد کتاب، مجله یا روزنامه برخلاف نظر بالاییها میتوانست دودمانی را به باد بدهد. من تلاش خانواده را میدیدم که خانه را از هر کتابی که میتوانست دردسر درست کند خالی میکردند. نمیدانم آخر و عاقبت کتابها چه شد، گفتند بعضی را در چاه آبی که خشک شده بود انداختند و باقی را در گودالی که گوشه باغی کنده بودند دفن کردند. از آن گنجینه چیزی نماند و من هرگز دیگر آنها را که خدا میداند با چه دقتی خریداری و نگهداری شده بودند ندیدم.
در شهری که زندگی میکردم سر چهارراهی نزدیک به خانه، کتابفروشیی بود که مرد جوانی همراه همسرش آن را اداره میکرد. این کتابفروشی در همان دوران چند بار به آتش کشیده شد. مدتی هم تعطیل بود. اما بعد از بازگشایی هم هر هفته شیشههایش را میشکستند و نامههای تهدیدآمیز داخل مغازه میانداختند. کمکم خریدن کتاب از آنجا همراه شد با خطر. کتابها هم چیز خاصی نبودند، همان کتابهایی که میشد خرید: کتابهای مجاز. اما به گمانم آدمهای نگران، از اندیشهای که خواندن به همراه میآورد میترسیدند.
سالها بعد که مادر شدم هر کتابی را که زمان خودم دوست داشتم برای بچهها خریدم. بچههای من در محیطی آزادتر بزرگ شدهاند. جایی خارج از ایران. کتاب خواندند، اما به قدر من عاشق خواندن نشدند. شاید چون زمانه تغییر کرده بود، آنقدر که نشود حکم به نشستن و کتاب خواندن داد. زندگیشان جای دیگری تعریف شده بود. من نه اصرار کردم، نه تلاش برای تغییر. به نظرم مقتضای زندگیشان این بود و حق هم دادم. حتی حالا گاهی از خودم میپرسم خود ما آن همه حوصله را از کجا میآوردیم؟ خواندن کتابهای چندین جلدی، تکان نخوردن از اتاق برای ساعتهای متمادی و بیوقفه خواندن، دوره کردن ادبیات کلاسیک با آن لحن پرطمطراق، خواندن توصیف نویسنده از جای خالی میخی در دیوار در نیم صفحه، و حتی گاهی تحمل ترجمههای پر از پاورقی مترجم که از متن اصلی هم بیشتر میشد؟
شاید چون کودکی و نوجوانی نسل من از کامپیوتر و اینترنت و اسباب و ابزار دهکده جهانی فاصله زیادی داشت. ما به کتاب رو آوردیم شاید چون اینترنتی وجود نداشت، به سختی میتوانستیم فیلم ویدئویی گیر بیاوریم، ماهواره اختراع نشده بود، هنوز از چیزی به اسم کامپیوتر خانگی تصوری نداشتیم، تلفن هوشمند و تماس تصویری را در خواب هم نمیدیدیم. ما حتی برای ضبط یک کاست موسیقی تا رسیدن به سالهای ضبطصوتهای دو کاسته فاصله زیادی داشتیم. کتاب تنها چیزی بود که در را به روی ما باز میکرد که آن را هم با هر تقلایی باز نگهمیداشتیم. مهم نبود که کتابها وقت چاپ قلع و قمع میشدند. عادت کرده بودیم و در ذهنمان تمام خطوط سانسور شده را حدس میزدیم و کتاب را بازسازی میکردیم.
ما در خشکسالی بزرگ شدیم. بیشتر کودکی، تمام نوجوانی، و عمده جوانی ما کنج کتابخانههایمان گذشت، در شرق بهشتی که قابیلوار قبول تقصیر کردیم و مثل یک گناهکار به آن کوچیدیم تا از کیفر آدمهای نگران در امان بمانیم. آدمهایی که با سنگ شیشه کتابفروشیها را میشکستند و آنها را به آتش میکشیدند. آدمهایی که اگر دستشان میرسید، فرمان زندهبهگوریمان را صادر میکردند تا همراه کتابهایمان درون گودالی در باغ دفن بشویم.