«رضایت جنسی»
بامداد
من میدانستم همه خانهها پرده دارند و باز هم میدانستم پرده همه خانهها کشیده شده، و باز هم میدانستم پشت همه پردهها پر از داستان است، داستان زنها و مردها و بچهها و پیرزنها و پیرمردها و مادرها و پدرها و کلی داستان دیگر، و پشت پردهها زنها مشغول آشپزی یا خیاطی یا هزار کار دیگر هستند، بعضی تنها، و بعضی با بچههایی به کولشان، و مردها هم مشغول هزار کار دیگر.
خانهی ما هم مثل خانهی همسایه روبرویی پرده نداشت، که داشت، اما همیشه پردههایش کنار کشیده شده بود. من میخواستم همیشه آسمان را ببینم، از برف و باران و ابری و رگبارش گرفته تا آفتاب تند وسط تابستانهای داغش. همه و همه را میخواستم هر روز و هر روز و هر روز ببینم و ببینم. و ابرها را هم ببینم، این ابرهای عزیز دوستداشتنی را.
زن همسایه روبرویی را اما نمیدانستم. که نمیدانستم به چه شوقی پردههایش را کنار میکشد. اما وقتهایی که پشت پنجره میرفتم، میدیدمش، موهایش را به عقب شانه کرده بود، موهایش که مشکی بودند را. پشت گاز میایستاد و چیزی انگار زیر لب زمزمه میکرد و چیزی هم سرخ میکرد، بادمجان بود یا سیبزمینی، نمیدانم. هرچه بود تلخ بود برایش، که اخمهایش به هم بود، که خلقش تنگ بود. که هیچ وقت شاد نبود، که انگار هیچ وقت راضی نبود. میدیدمش، غذاها را به دو تا بشقاب تقسیم میکرد و موهایش را با پشت دستش عقب میزد و مینشست به خوردن، پنج دقیقه بعد مردی وارد میشد با رکابی سفید و عضلههای برآمده و پشمهای سینهاش که فر خورده بودند و از رکابی بیرون زده بودند. مرد میخندید، زن را میبوسید و دستی به سر و روی زن میکشید و مینشست روبرویش و زن حتی سرش را هم بلند نمیکرد و آن ها در سکوت فقط غذایشان را میخوردند.
و این داستان هر روز و هر روزشان بود و من میدیدم که قرمه سبزی میخورند با غم، خورش کرفس با غم، باقالی پلو با غم، ماکارونی با غم، کوکو سبزی با غم و زن بلند میشد لیوانهای مانده آبشان را در سینک خالی میکرد و خردههای ماندهی نان را از دور میز جمع میکرد و ظرفها را میشست و مرد با همان رکابیاش باز میآمد و دستی به پهلوی زن میکشید و انگار از پشت بغلش میکرد و زن در خودش انگار جمع میشد و مرد گیره سر زن را باز میکرد و سرش را لای موهای زن میکرد و موهای زن را میبویید و زن همان طور داشت با اسکاچ دور کاسههای ماستخوری را میکشید و مرد همچنان موهای زن را میبویید.
و باز این داستان هر روز ادامه داشت. داستان زنی که وقتی مردش نزدیکش میشد انگار هیچ لذتی نمیبرد. داستان زنی که در خود جمع میشد. و شبها پردهها را میکشید و من با خود تصور میکردم که زن حتما دارد لباسهایش را درمیآورد و حتما مرد هم نگاهش میکند و حتما زن باز در خود جمع میشود و حتما نمیبیند این همه اشتیاق مرد را.
دوست داشتم یک روز از این سوی پنجره به زن آن سوی پنجره بگویم که من جای او دارم مرد را میبینم، اشتیاقش را، نیازش را، خواهش و تمنایش را، وقتی طرههای موی زن را بو میکشد، وقتی دست دور کمر زن میاندازد، و اگر از این زاویه ای که من بودم او هم میبود، حتما به مرد حق میداد و حتما آن کاسه ماستخوریهای کذایی و آن اسکاچ کذایی را کنار میگذاشت و برمیگشت و حتما مرد را در آغوش میکشید.
زن اما دیگر هیچ وقت پردهی خانهشان را کنار نکشید و دیگر ماهها بود پردهها کشیده شدهبود، که دیگر زن نه زمستانی را از پشت پنجره میدید و نه پاییز و بهاری را. حرفهای من هم همانطور ماندهبود برایش. بیهیچ مخاطبی. مخاطبی که خودش بود، زنی که هیچ وقت ارگاسم نشده بود.
خيلي خوب بود ولي اخرش انگار وصله شد! چسبوندين كه چسبونده باشين كه چسبيده باشه به موضوع!
لایکلایک
شاید
بالاخره چسبوندن هم یه نوع تکنیکه دیگه… شما سخت نگیر
مرسی که خوندید
لایکلایک