«رضایت جنسی»
نیمروز
من یکی از آدمهای خوشبختی بودم که اولین همآغوشیهایم را با مردی داشتم که با ملایمت و دانایی بدنم را همراه با من تجربه کرد و با من در لذتی برابر سهیم شد. یادم داد از چیزهایی که خوشم نمیآید امتناع کنم و در مقابل برای ارائه و دریافت چیزهایی که دوست دارم صریح باشم.
رابطه من و مرد علیرغم اختلافهای فکری زیادی که با هم داشتیم (و در نهایت منجر به جدایی ما شد) سالها طول کشید. هرگز در سکس دچار مشکل نشدیم، هرگز به بیزاری نرسیدیم، هرگز وقت کشمکش، از سکس گروکشی نکردیم. رابطه سالمی بود که بر اساس گرایش بین دو آدمی که تمایلات جنسی مشترک و هماهنگ داشتند شکل گرفته بود.
این رابطه برای من تبدیل شد به معیار، هر رابطهای که بعد از آن پیش آمد با همین مقایسه کردم. به ازای تجربهای که داشتم در مقابل چیزهایی که به من تحمیل میشد مقاومت میکردم. میدانستم رضایت جنسی چیست، برای رسیدن به ارگاسم پافشاری میکردم. شرمی از این بابت نداشتم، این را حق خود میدانستم و هرگز فکر نمیکردم در مقایسه با مرد سهم کمتری از لذت به من برسد.
پیش از ازدواح در مورد تجربهای که داشتم با همسرم صحبت کردم. به او گفتم که میدانم از تنم و رابطه چه میخواهم. میدانم از چه چیزهایی بدم میآید، اوج جنسی را میشناسم. همسرم خونسرد و با اعتماد به نفس برخورد کرد. اما یواش یواش، از همان ماه اول ازدواج مشکلات یک به یک خود را نشان دادند.
من زن گرمی بودم. برایم مهم نبود که پیشقدم بشوم. همسرم این را نشانه خوبی نمیدانست و مرا به زنهای هرزه تشبیه میکرد. برایم مهم نبود که هر بار به اوج لذت جنسی برساندم، درک میکردم، اما نرسیدن مداوم عصبی و دلزدهام میکرد. بیاعتنایی میکرد. بخشی از رابطه را که از نظر من مهم و ضروری بود نادیده میکرفت. در دعوا هر چه که بود به نیاز جنسی من یا به اصطلاح خودش پایینتنهام نسبت میداد. از نظر او من خطاکار بودم. نه به خاطر تجربه گذشته، بلکه به خاطر اعلام نیاز، شناخت بدن و اعتراض به بیتوجهیاش.
تحریک نمیشدم. به دنبال آن ارضا هم نمیشدم. سکس بدون مقدمه را درک نمیکردم. سعی کردم مفهوم تجاوز را برایش توضیح بدهم. فایده نداشت. این شکل نزدیکی کردن را عادی میدانست: «وظیفه زن است که مرد را به لذت برساند. زن باحیا هرگز به مردش نمیگوید چرا زود ارضا شدی، چرا به من توجهی نداری، چرا بدون مقدمه میخواهی نزدیکی کنی یا مرا هم به اوج برسان. زن خوب هر شب باید نظیف و آراسته باشد و زودتر از مرد به رختخواب برود و مرد اگر دلش خواست به او ملحق میشود. آراستگی و نظافت مرد شرط نیست، زن باید در هر شرایطی مرد را پذیرا باشد.»
مرد جوانی بود اما گاهی حس میکردم قرنها با من فاصله دارد. غریزهام به من میکفت تحریک شدن و نیمه راه ماندن آسیبش بیشتر از هرگز تحریک نشدن و ارضا نشدن است. پس سعی کردم جلوی تحریک شدنم را بگیرم. با خواستنم مقابله کنم. یواش یواش یاد گرفتم ذهنم را کنترل کنم، در زمان و مکان نباشم تا چیزی حس نکنم. در تمام لحظاتی که مشغول نزدیکی بود بیصدا و بدون تحرک دراز میکشیدم و منتظر میماندم تا از کار بیفتد و کنار بکشد. آن وقتها به خدا اعتقاد داشتم. گاهی در دل به خدا التماس میکردم که تمامش کند. باورم نمیشد از آن زن تر و تازه و شاداب که پر از شور جوانی و طراوت جنسی بود این مانده باشد.
فکر میکنم این بیرغبتی جنسی به باقی زندگی ما سرایت کرد. به او میگفتم آدم اگر به شوهرش نگوید به که بگوید؟ اگر از شوهرش نخواهد از که بخواهد؟ جواب نمیداد. اوایل مدام رابطه را مرور میکردم شاید بتوانم مشکل را برطرف کنم. سعی میکردم ایرادهای رفتاریام را پیدا کنم: «شاید زیادهخواهم، مثلا بیشتر از زنان دیگر به فکر رابطه جنسی هستم، شاید دیر ارضا میشوم، شاید مرد را خسته میکنم. شاید قناعت بلد نیستم…» بعد از مدتی دست از سر خودم هم برداشتم. خسته شده بودم. دنیای من به دنیایی خاکستری تبدیل شده بود.
رابطه ما به طلاق منجر شد. بعد از آن هرگز وارد رابطهای نشدم که حرمت مرا زیر پا بگذارد. اجازه ندادم به تنم بیاحترامی بشود. نیازم نادیده گرفته شود. به گوناگونی آدمها احترام گذاشتم. نه کسی را تحقیر کردم، نه اجازه تحقیر به کسی دادم.
من هنوز با همان معیار اولین دوستیام، رابطه جنسی را محک میزنم. رابطهای که در آن مجبور به انجام کاری نیستی، مجبور به سانسور خودت نیستی، مجبور به تظاهر به لذت نیستی. در یک شرایط انسانی برابر به سر میبری و برای رسیدن به آغوش معشوق لحظهشماری میکنی.