کلاف سردرگم

«رضایت جنسی»

سپیده‌دم

به طور اتفاقی و در نتیجه وب‌گردی به یک سخنرانی برمی‌خورم که در مورد عاشق شدن و اتفاقات فیزیکی که طی این فرآیند بوجود میاد صحبت می‌کنه. سه سال از جدایی ما می‌گذره و من همچنان دارم سعی می‌کنم اون رابطه رو تحلیل کنم. هنوز ابهامات زیادی داره اما با تلاش بسیار کلیتش برای من روشن شده. تو همه‌ی اون سال‌ها من رنج کشیدم. رنجی غیر قابل‌ درک و غیر قابل‌ توضیح. فکر می‌کنم بدترین حسی که می‌شه به یک زن منتقل کرد عدم جذابیتشه. با رفتارت بهش بقبولونی که تمایلی بهش نداری. تو این پروسه اول بهت برمی‌خوره، بعد سعی می‌کنی بهتر باشی و دست آخر بعد از یه عالمه تلاش مذبوحانه کل اعتماد به نفست رو از دست می‌دی و تسلیم می‌شی. به یک زن عبوس و بداخلاق و تلخ تبدیل می‌شی که دیگه خودشو دوست نداره و همیشه خسته است.

به گذشته فکر می کنم، به اولین روزهای زندگی مشترکمون. همسرم باهام حرف نمی‌زد و شب‌ها می‌رفت تو یه اتاق دیگه می‌خوابید و بعد از یک هفته راهی سفری یک‌ماهه شد. خونه‌ی ما یه شهر بود و شهر محل کار همسرم هشت ساعت با ما فاصله داشت. همسرم سه هفته سر کار بود و یک هفته برمی‌گشت پیش من، این شرایط موقتی بود و اجباری. فکر می‌کردم باید در مدت دوری دلش برام تنگ بشه همچنان که دل من بسیار تنگ می‌شد اما اینطور نبود، می‌‎دیدمش مدام از من دورتر می‌شه و به دنبال یه اختلاف جزئیه تا با هم حرف نزنیم و شب‌هاش رو تو یه اتاق دیگه سر کنه. مدام ازم ایراد می‌گرفت. می‌دیدم اصلا خوشحال نیست… منم نبودم.

بعدها اتفاقات زیادی افتاد و تصمیم گرفتیم زندگیمون رو دوباره بسازیم. مشکل اما همچنان پا برجا بود. قبلا فکر می‌کردم مشکل ما از دوریه و با هم زندگی کردن زیر یک سقف، به صورت دائمی به مرور انس میاره و بودن زن و شوهر در کنار هم به یک عادت خوشایند تبدیل می‌شه، اما اشتباه می‌کردم. می‌دیدم همسرم واقعا برای زندگیمون تلاش می‌کنه اما با هم صمیمی نبودیم، از هم خجالت می‌کشیدیم، یه سکوت و جدیت غیرطبیعی همیشه بر فضا حاکم بود که به مرور آزاردهنده شد. ندیدم همسرم از بودنم لذت ببره، دلش برام تنگ نمی‌شد. سر یه بگو مگوی ساده روزها باهام حرف نمی‌زد و تو یه اتاق دیگه می‌خوابید. مطمئن بودم که از یه جای دیگه تأمین نیست. انگار یه اضطرابی همیشه همراهش بود که دلش نمی‌خواست بهم نزدیک بشه، از دور مهربان بود اما…

بدترین قسمت داستان این بود که هیچ وقت رابطه محدودی هم که داشتیم لذت‌بخش نبود. نشستم به مطالعه و گشتن تا بتونم دلیل این قضیه رو پیدا کنم. همش فکر می‌کردم خوب نیستم، زیبا نیستم و به اندازهی کافی به خودم نمی‌رسم. گشتم و خوندم و یاد گرفتم. سعی کردم با دقت همه ی آیتم‌های جذاب بودن رو رعایت کنم. همیشه خوش‌بو باشم و خوش‌لباس، گاهی شروع کننده باشم و هیچ وقت نه نگم. سعی کردم دلخوری‌ها رو کنار بگذارم و تا جایی که امکان داره صبور باشم و قدم به قدم پیش برم. حسرت به دلم موند تو اون هشت سال یک بار همسرم ازم بپرسه به ارگاسم رسیدم یا نه. حتی خودمم نمی‌دونستم تو رابطه دو نفره ارگاسم در چه صورتی اتفاق می افته.

رابطه با به ارگاسم رسیدن همسرم به اتمام می‌رسید، من می‌موندم و یک حس بسیار بد، مثل یه کار ناتمام، مثل سیر نشدن. این حس تو همه‌ی اون هشت سال با من بود. فکر نکنید که این قضیه رو مطرح نکردم، بارها در موردش حرف زدیم اما نتیجه‌ای نداشت. طریقه مواجهه همسرم با مشکلات، سکوت بود و طوری وانمود می‌کرد که همه چی مرتبه و من زیادی حساسم. مدام محکومم می‌کرد اخلاقم تنده و از چشمش افتادم و دیگه تمایلی بهم نداره. در حالیکه از روز اول من این عدم تمایل رو به وضوح می‌دیدم. روزگار بسیار سختی بود و نهایتا از من یک زن افسرده و بدریخت ساخت که از دید دیگران خوشی زده زیر دلش. تاب ادامه دادن رو نداشتم و در میان بهت و مخالفت اطرافیان از اون زندگی اومدم بیرون، همسرم با آغوش باز تصمیمم رو پذیرفت. بعدها وقتی از مشاور برای ترمیم زخم‌های روحیم کمک خواستم بهم گفت که همسر سابقم از لحاظ جنسی دچار مشکل بوده و چون خودش به جریان کاملا واقف بوده، سعی کرده با از بین بردن اعتماد به نفسم این حقیقت رو کتمان کنه. الان دیگه مطمئنم تا آخر عمر ازدواج نمی‌کنه و مجرد خواهد موند اما بهترین سال‌های عمر من رو به باد داد.

2 نظر برای “کلاف سردرگم

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.