«رضایت جنسی»
صبح
در چشم ده دوازده سالهی ما دو دخترخاله، دختر توی فیلم، داشت زجر میکشید، ناله میکرد و به نظر من کم مانده بود به گریه بیفتد و وقتی دست خونینش را روی پنجره ماشین کشید؛ برایمان مسجّل شد که عشق و عاشقی به این دردهایش نمیارزد. در یکی از صحنههای آخر فیلم، پیرمرد و پیرزنی روی تخت در آغوش هم دراز کشیده و منتظر مرگ بودند. دخترخالهام گفت:«اَه کثافتا» و نوار ویدیو را از دستگاه درآورد و پیچاند لای روسری و گذاشت توی کیف من و کیف را گذاشت ته کمد.
چندوقت بعد، من – که مثل خوره میافتادم به جان کتابها – رسیده بودم به دایرهالمعارفی درمورد اشخاص مشهور جهان و یکی از آنها ملکهای بود که در شرح حالش نوشته بود: «… وی از همآغوشی با مردان سیر نمیشد…» به دخترخاله گفتم: «چطوری از اون همه درد سیر نمیشه آخه؟!» گفت: «لابد مریضه… چهمیدونم… مث اینا که میرن خودشونو زخم و زیلی میکنن.»
…
بعدها که وارد رابطههای ناشیانه شدم، فکر میکردم تمام آن چه زن از رابطه بر میدارد، همان لذت معشوقه بودن و عاشقیّت کردن است و لذت جنسی از آنِ مرد است و بس. وقتی دیدم در رابطهی ابتر آن زمانیام به عاشقیّت هم نمیرسم قیدش را زدم.
بار اول که در یک رابطه جدی بودم معشوقم مدام از حس من میپرسید، اینکه چه چیزی را دوست دارم و چه چیزی را نه. اینکه با کدام حرکت تحریک میشوم و با کدام نه و من خجالت میکشیدم بگویم حتی درست نمیدانم کِی تحریک میشوم. اولین باری به اوج لذت رسیدم فقط میدانستم میخواهم تا ابد در همان لحظه بمانم. بیحرف و بی حرکت. حتی نمیدانستم این، همان اوج لذت جنسی است. بعدتر یاد گرفتم رفتارهایمان را من مدیریت کنم. خودم را یاد گرفتم و چیزهای جدیدی از رابطه فهمیدم.
حالا میدانم آن ملکه مازوخیست نبود. فقط خودش را بلد بود.