«سرای سالمندان»
شامگاه
بابابزرگم (بابای بابا) هشتاد و پنج سالشه، یک لحظه از ما جدا نشده و همیشه گفته شیشه عمر من دست فلانیه که پدر من میشه. مامانم پوششش همیشه با روسری و دامن و بلوز آستین بلند بوده و گاهی دیدم آنقدر توی طول روز خسته میشه که با همون روسری میخوابه. مادربزرگم (مامانِ مامان) نود سالشه، شش تا پسر و پنج تا دختر داره ولی هیچکس نگهش نداشت و الان دوساله که مامانم آورده پیش خودش و ازش نگهداری میکنه و تو فکر میکنی یه بچه سه سالهست از بس نق میزنه و دستور میده و بیشتر ازون که باید خودشو به مریضی میزنه و مامانم غلام حلقه به گوششه.
یه بار ده دوازده ساله بودم، مامانم ازم پرسید من اگه پیر و از کار افتاده بشم تو چیکار میکنی؟ منم بدون مکث گفتم میبرمت خانه سالمندان و بعد از گذشت بیشتر از دو دهه، مامانم یادشه و همیشه بهم حرفمو یادآوری میکنه. مامانم زندگی نکرده از نظر من، از جوانیش لذت نبرده، یه مسافرت دوتایی با بابام نرفته، به خودش نرسیده و مثل خانمهای دیگه تو این سن برای خودش تفریح نمیکنه، کلاس ورزشی بره، با دوستاش دوره بذاره یا عصرا با بابام برن پیادهروی، حالا که بچههاشون رو به سامان رسوندن خودشون باشن و خودشون. مامان من همیشه جون کنده، خم و راست شده، تیماردار پدرشوهرش و مادرشوهر خدابیامرزش بوده و حالا هم مامانش.
تا یه جایی از بس همه از مامانم و از خودگذشتگیش تعریف میکردن، از بس همیشه بابابزرگم آویزون مامانم بوده فکر میکردم حتما پدربزرگم خیلی دوستش داره و هر بار حتما ازش تشکر میکنه تا خستگی این سالها از تنش در بره ولی یه روز که مامانم جونش به لبش رسیده بود بهم گفت وقتی میخواسته ازدواج کنه، بابابزرگ آدم دیگهای مد نظرش بوده که عروسش باشه و من انتخاب مامانبزرگ بودم و همون وقت بابابزرگم که از اول هم آدم لجبازی بوده میگه یه کاری میکنم روزی صدبار پشیمون شی از این وصلت!
من هنوزم به این معتقدم آدمی که از کارافتاده میشه (نه صرفاً پیر) باید به سرای سالمندان سپردش، شاید فکر کنید من انسان سنگدلی هستم، ولی اینطوری نیست. من حتی راجع به خودم هم همین فکر رو میکنم و این حق رو برای فرزندم قائلم که اگه یه روزی از راه رسید که من نمی تونستم راه برم، نمیتونستم تا دستشویی برم، نمیتونستم خم و راست شم، نمیتونستم به کارهای عادی خودم برسم من رو ببره سرای سالمندان.
همه میگن پدر و مادر این همه زحمت میکشن واسه بچههاشون، بزرگشون میکنن، دستشون رو میگیرن راهشون میبرن، تر و خشکشون میکنن و عوض این همه زحمت تف به اون بچهای که چنین کاری در حق والدینشون انجام میدن ولی آیا ماها بچهدار میشیم تا یه تیماردار واسه روزای پیری و کوری خودمون داشته باشیم؟ یکی مثل مامان من آیا حقشه که توی سن پنجاه و پنج سالگی که خودش نیازمنده کمی آرامشه، نیازمنده وقت گذروندن با نوههاش، با همسرش، نیازمند گردش و تفریحه و اوقات آسودگی، هی لگن زیر مادرش بذاره، هی لباسهای ششصد روز حمام نرفته پدرشوهرشو بشوره و بسابه و ازش حرف بشنوه، هی دلش بلرزه که یه هو توی توالت میره ببینه کف زمین پر از خونه چون مجرای ادرار پدرشوهرش زخم شده و نکرده دور خودشو بشوره؟ به خدا این حق نیست، به خدا که گاهی لازمه پدر و مادر از کار افتاده رو برد جایی که بهتر و بیشتر ازش نگهداری میکنن.
کاملا موافقم
لایکلایک