«سرای سالمندان»
غروب
سر کوچهی ما یه سرای سالمندانه. سن بیشتر اهالی محل البته بالای شصت ساله. انگار اونها که میتونستن از خودشون مراقبت کنن خونهای خریدن، اونها که نمیتونستن اتاقی در سرای سالمندان کرایه کردن. یک بار وقتی میخواستم رای بدم وارد ساختمون سرای سالمندان شدم. پیرزن و پیرمردهای مجموعه مسوولیتی به عهده گرفته بودن و اون هم چک کردن پاسپورتها در یک صف، دادن کاغذ رای در صف دیگه، چک کردن فرمی که باید پر میکردی در صف بعدی و الی آخر. پیش از این یک بار دیگه هم از سرای سالمندانی بازدید کرده بودم، جایی نزدیک محل قبلی زندگیمون. اتفاقی با گروهی بچه که برده بودنشون به همسن و سالهای مادربزرگ پدربزرگهاشون سر بزنن رفته بودم اونجا. طبقهی همکف یه سالن تفریحات بود و همونجا قرار بود برای بچهها نمایش عروسکی بازی کنن چند تایی و بقیه کنار بچهها نشسته بودن به تماشا. شاید از اون موقع که ذهن من از سرای سالمندان تغییر کرد.
ننجان تا نزدیک هشتاد سالگی از مامان که دخترش باشه هم سرحالتر بود. نه تنها کارهای خودشو میکرد، که کمک دختر پسرهاش هم میاومد. وقتی کمکم درد پاهاش و کمرش شروع شد باید گهگاهی کسی میرفت کمکش. خوش نداشت نیازمندِ کسی باشه. یه بار به مامان گفته بود براش یه سرای سالمندان خوب پیدا کنه که هزینهش هم خودش بده دیگه محتاج این و اون نباشه. مامان اصلا دلش نمیاومد. با ما هم مشورت کرد. همه نهیاش کردیم. یعنی کسی تو بچهها و نوههاش نبود کمکش باشه؟! تو ذهن من سرای سالمندان یه جای مخوف و غمانگیزی بود پر از پیرزن و پیرمردهایی که منتظر مرگ ان، و همین آزارم میداد.
نمیدونم وقتی پیر بشم دلم میخواد برم سرای سالمندان یا بمونم خونهی خودم هر وقت کمک خواستم کسی رو خبر کنم. ولی اقلا الان میدونم سرای سالمندان همیشه هم غمانگیز نیست، همونطور که نیازمند بودن، یا پیر بودن هیچ هم ایرادی نداره.