«سرای سالمندان»
بعد از ظهر
روزی از روزهای سرد زمستانی است. یک گلدان ارکیده و یک بسته کیک خامهای خریده و منتظر دوستم هستم که بیاید و با هم به خانه سالمندان، برای عیادت مادرش برویم. سر ساعتی که قرار گذاشتهایم میآید. زنگ خانه را به صدا در میآورد. از خانه بیرون میآیم و پس از سلام و احوالپرسی به راه میافتیم. او نیز موز و کاپوچینو و گردوی پوستکنده خریده است. از خانه ما تا خانه سالمندان راهی نیست. پیاده به راه میافتیم. از در ساختمان وارد شده و با سلام و احوالپرسی از سالن باریک رد میشویم. مادر با دیدن ما چشمانش برق میزند. با شعف و شادی ما را میبوسد و هدیههایمان را میگیرد. با خوشحالی میگوید: «تا اینها را تمام کنم یک هفته میگذرد و دوباره میآیید. این بار کیک سیب بیاورید.» زیاد پیر نیست اما بیمار است و احتیاج به مراقبت و پرستاری دارد. دخترش کار میکند و فرصتی برای نگهداری و شست و شوی او ندارد. قهوه و کیک پنیر را که پرستار روی میزش گذاشته، نخورده است. منتظر کیک ما است تا کامش را شیرین کند. دوستم میگوید: «مادر تو که کیک پنیر خیلی دوست داری! این هم کیک پنیر است که پرستار برایت آورده است. چرا نمیخوری؟» جواب میدهد: «در مقابل کیک شماها مزهای ندارد.»
او حوصلهاش از زندگی یکنواخت سر رفته است. میگوید: «اینجا شبیه سربازخانه است. ساعت شش صبح بیدار شدن، ساعت هشت صبحانه، تا دوازده تلویزیون، دوازده و نیم ناهار، یک بعد ازظهر خواب ظهر، ساعت سه قهوه و … الی آخر. دلم میخواهد خودم باشم. هر وقت دوست دارم بیدار شوم. برای خرید روزنامه بیرون بروم. برای نشستن در بالکن اجازه نگیرم. خسته شدم از این بچهبازیها. دلم میخواهد پیش بچهها و نوههایم باشم.»
هم اتاقیاش به صدا در میآید: «گور پدر بچهها و نوهها . اگر آنها محبت و غیرت داشتند که ما را در این مرگخانه رها نمیکردند. مگر من آنها را در دوران طفولیت رها کردم؟ مگر آنها را به یتیمخانه سپردم که آنها مرا این گوشه انداخته و منتظر مرگم هستند؟» از آن طرف پیرزنی سالخورده و بیمار لب به سخن میگشاید: «بیانصافی نکن. طفلک بچههایمان، چگونه میتوانند هم از ما نگهداری کنند و هم برای درآوردن لقمه نانی سگ دو بزنند؟»
هماتاقی جواب میدهد: «چه بیانصافی؟ وظیفه بچههاست که از ما مواظبت و تر و خشکمان کنند. خدا رحمت کند پدرم را . زمینگیر شده بود و برادرهایم هر روز سپیده نزده به خانهمان میآمدند و او را بغل کرده داخل حمام میشستند و ما هم ملافههایش را عوض میکردیم. پدرم تا آخرین لحظه مرگ مثل دسته گل تر و تمیز بود.» پیرزن در جواب میگوید: «شما سه خواهر و برادر بودید. اما من یک پسر دارم با یک عالمه کار و گرفتاری. همین که سر هر فرصت به دیدنم میآید، دستش درد نکند. شرایط سی و چند سال پیش با امسال قابل مقایسه نیست.» مادر دوستم با تکان دادن سر حرفهای پیرزن را تایید کرد.
من که تا آن روز فکر می کردم که بچههایم اجازه ندارند مرا راهی خانه سالمندان کنند، بعد از صحبت کردن با چند نفر از سالمندان و پرستاران به این نتیجه رسیدم که این خانه در این برهه از زمان جایی آرام برای سالمندان است. زندگی مرتب و منظم، جایی دنج برای استراحت و مطالعه، پرستارانی که به هنگام بیماری و از کارافتادگی جور فرزندان را میکشند. تصمیم گرفتم از کار افتاده که شدم، ساکن خانه سالمندان شوم تا مزاحم زندگی فرزندانم نشوم. یقین میدانم که آنها مرا در خانه سالمندان به حال خود رها نمیکنند.