این ره که تو می‌روی 

«پایان دادن به چرخه خشونت»

شامگاه

در شهری پسرکی با پدر و زن بابایش زندگی می‌کرد. پدر دلش می‌خواست پسرک خیلی زرنگ و باهوش باشد و در آینده دکتر یا پروفسور شود. پسرک به کودکستان می‌رفت و از مربی سرود و شعر و نقاشی و بازی‌های کودکانه می‌آموخت. مربی کودکستان کپی شعرها و سرودها را به زن بابا می‌داد تا در خانه به بچه یاد دهد. اما پدر به سختی مخالف سرود خواندن پسرک بود و عقیده داشت که او باید به جای بازی با اسباب‌بازی و تلف کردن وقت‌، علم بیاموزد. پدر دفتری چهل برگ تهیه کرده و در سطر اول از شماره یک تا ده و … می‌نوشت و از پسرک می‌خواست که در حالی که با صدای بلند از یک تا ده می‌شمارد، بنویسد. او در مقابل اعتراض زن بابا که حالا وقت نوشتن از یک تا ده نیست و مربی از من خواسته این اشعار و سرودها را یادش دهم‌، جواب می‌داد «‌به یک الف بچه حسادت نکن خاک بر سر.»

زن بابا و پسرک‌، صبح‌ها از مربی و مسئولین کودکستان‌ سرزنش می‌شنیدند و عصرها از پدر کتک می‌خوردند. بیشتر از همه زن بابا زیر تهمت و سرزنش خاص و عام بود. زنان همسایه با دیدن او با زبان خوش نصیحتش می‌کردند‌: «‌از یک بچه یتیم چه می‌خواهی‌؟ چقدر به پدرش شکایت می‌کنی که به محض رسیدن به خانه ‌‌بچه را کتک می‌زند‌؟ خدا را خوش نمی‌آید.» به کودکستان که می‌رفت مربی با دلسوزی نصیحتش می‌کرد‌: « من از بچه می‌خواهم نقاشی بکشد‌، آن وقت شما مجبورش می‌کنید یک صفحه از ده تا بیست ‌‌یا بابا آب داد بنویسد‌؟! خدا را خوش نمی‌آید. اگر بچه خودتان بود با او اینگونه رفتار می‌کردید؟» به خانه که می‌رسید‌ مورد ضرب و شتم پدر قرار می‌گرفت‌: «‌مادرش نیستی که دلت برایش بسوزد. به کوری چشم تو هم که شده ‌‌پسرم را به خارج خواهم فرستاد تا آنجا پروفسور شود.» زن بابا در مقابل حرف‌های مردم سکوت می‌کرد. زیرا به خوبی می‌دانست که زن بابا‌، زن باباست. در کل دنیا در مورد بدی و خباثت او قصه‌ها و روایت‌ها نوشته شده است.

پسرک با خشونت‌، سیلی‌های آبدار‌، سرزنش‌ها و … پدر درس می‌خواند و بزرگ می‌شد. نمرات بالاتر می‌گرفت و موجب افتخار پدر بود که با دیدن کارنامه پسرک لبخند رضایت بر لبانش می‌نشست و زیر لب زمزمه می‌کرد: «‌تا نباشد چوب تر‌، فرمان نبرد گاو و خر‌» در حالی که پسرک در دلش یک آرزو داشت. بزرگ شدن و گریختن از کتک.

تازه سیزده سالش تمام شده بود و کارنامه‌ها را داده بودند. می‌بایست پدر زیر کارنامه را امضا می‌کرد. دو تا تجدیدی آورده بود و از ترس‌، به پدر نشان نداده بود. صبح روز بعد به قصد رفتن به مدرسه از خانه خارج شد و ساعت یک و نیم که طبق معمول برایناهار به خانه می‌رسید، بازنگشت. همه جا را به دنبالش گشتند و پیدایش نکردند. روی میز تحریرش کارنامه‌اش را دیدند که رویش با خودکار قرمز نوشته بود: «رفتم که برنگردم.» زن بابا با دلی پر دفتر ریاضی پسرک را برداشت و سر سطر نوشت: «آغاج آجی دیر جان شیرین/ ضربه چوب (کتک) تلخ است و جان شیرین.» و دست پدر داد و با خشم گفت: «بیا سر مشق دادم. باید یک صفحه کامل بنویسی.»

بچه‌های زن بابا ، با کمک و محبت پدر به درس و تحصیل ادامه دادند. زنان که به هم می‌رسیدند با هم گفتگو کرده و حال و احوال زن بابا را تجزیه تحلیل می‌کردند: «دیدی گفتم همه‌اش تقصیر زن باباست. زنیکه‌ی پدر سوخته آنقدر چغلی پسرک را کرد و به کتک داد، که بچه دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و رفت. چرا بچه‌های خودش کتک نمی‌خورند؟» کسی درک نکرد که پدر نتیجه خشونت و اعمال زور را در فرزند اولش دیده بود و دیگر نمی‌خواست آن تجربه تلخ را تکرار کند.

5 نظر برای “این ره که تو می‌روی 

  1. واي بر ما اگر اين داستان واقعي باشد !!! زندگي پيچيده است … و ما از اسرار بسياري از زندگي ها بي خبريم

    لایک

  2. سپاس از شما كه در اين داستان كوتاه تونستيد خشونت هاي پنهان در قضاوت ها و پيش داور ها را بسيار عالى بيان كنيد. اثر اين خشونت ها تا دراز مدت ميتونه شخصيت إنسانها را تحت تأثير قرار بده.

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.