«پایان دادن به چرخه خشونت»
غروب
- خشونت پینگپونگی:
مثلِ دریا بودم. برای مدتهای مدید دریایی بودم که هر چیزی را در خود حل میکرد و میپذیرفت و میگذشت.
یک بار سرِکار، بحثی پیش آمد که به نظر من، تقصیر من نبود، اما تبعاتش دامن مرا گرفت. رفتیم اتاق معاون، آنجا آقای مدیر که پیش از آن با عتاب و خطاب برای تقصیر خودش، مرا مواخذه کرده بود؛ تقصیرها را به گردن من انداخت.
میتوانستم مثل همیشه بغض کنم ناراحت شوم و بعد بگذرم و فراموش کنم؛ اما نمیدانم چه شد که بلند شدم دفاعیاتم را گفتم و کاغذها را روی میز گذاشتم (شاهدین میگویند پرت کردم؛ خودم درست یادم نیست) و آمدم بیرون و از ساعت چهار تا هشت شب یکسره گریه کردم.
پیش از عید آنسال، آقای معاون صدایم کرد و هدیهای داد و بابت آن روز که حالا دانسته بود حق با من بوده عذرخواهی کرد. خودم ناراحت بودم این رفتار را دوست نداشتم اما از اتفاقی که بعدش افتاد خوشحال بودم.
- خشونت چرخشی:
میخواهم گوشیام را از دست خواهرزادهام بگیرم اما نمیدانم چطور. کمی نگاهش میکنم و بعد میگویم: میشه یه دیقه گوشیمو نگاه کنم؟ گوشیام را با لبخند میدهد.
دفعه بعد که قرار است پیشش بروم، با راننده تاکسی بحث کردهام و زیاد حوصله ندارم؛ گوشی را از دستش میکشم لب ورمیچیند اما چیزی نمیگوید. میرود عروسکش را میگذارد روی میز و کفشش را به زور از پایش در میآورد و اخم میکند.
میروم میبوسمش و حرف میزنم و بازی جدید توی گوشی بهش نشان میدهم. حوصله ندارد اخم کرده و مطمئن نیستم به این زودیها یادش بیاید باید مثل همیشه با عروسکش حرف بزند و برای هر کاری رضایتش را جلب کند.
من بيشتر دوست داشتم نتيجه گيري اين متن رو هم خود نويسنده ميكرد، چون به عنوان يه ادمي كه عموماً مهاجم بوده اصن نميتونم حالش رو درك كنم.
لایکلایک