«وقتی کم میآوریم»
شبانگاه
من توی زندگیم دو بار کم آوردم. هر دو بار هم خیلی آروم و بی سر و صدا تصمیم گرفتم بمیرم. بار اول یه اتفاق منو به زندگی برگردوند، بار دوم خودم پشیمون شدم و نتیجه اینکه زنده موندم.
من آدمی نیستم که سریع جا بزنم یا ناامید بشم. همه تلاشمو میکنم. همه راههای ممکن رو امتحان میکنم. به هر دری که ممکنه به کارم بیاد میکوبم. اونقدر تقلا میکنم که دیگه نفس برام نمیمونه. تازه وقتی به احساس ناتوانی میرسم هم باز هم سریع عمل نمیکنم. صبورانه به انتظار میشینم. توی هر دو مورد بالا که نوشتم، حداقل شش ماه صبر کردم. وقتی همه راهها رو رفتم و به جایی نرسیدم، آروم نشستم ببینم چیزی عوض میشه یا نه. نشد… هیچی عوض نشد. تصمیم به مردن منم بخاطر تغییر نکردن نبود. به بیزاری رسیده بودم. بیزاری از خودم.
شده هر روز صبح که از خواب بیدار میشین، وقت مسواک زدن روبروی آینه که میایستین و چشمتون به خودتون میافته حالتون از خودتون بهم بخوره؟ شده با تهوع از خودتون رو برگردونده باشین؟ به بیزاری از خودتون رسیدین؟ هر دو بار حال من این بود. اما نه به این دلیل که نتونستم چیزی رو تغییر بدم. به این خاطر که چرا نتونستم متناسب با شرایط، مسیر خودمو تغییر بدم. چرا اجازه دادم حالم به این بدی بشه. چرا نتونستم راه خودمو برم. چرا نتونستم مقاوم باشم.
فکر میکنم علت بیزاری من از خودم همین بود، در واقع اونقدر قبلش تقلا میکردم که وقتی به حس کم آوردن میرسیدم دیگه هیچ توانی برام نمونده بود تا بتونم با افکار منفی و احساس گناه و سرزنش خودم کنار بیام. مثل آدمی که همیشه دنبال مقصر میگرده و وقتی زورش به هیچ چیز دیگهای نمیرسه، شروع میکنه به ملامت کردن خودش.
حالا خیلی وقته دست از ملامت خودم برداشتم. اهلی نشدم اما بدبینانه و کجکی به دنیا و متعلقاتش نگاه میکنم و زهرخند میزنم. دیگه به جای تقلا برای حفظ کسی، چیزی، جایی، شرایطی، توان تحمل خودمو بالا میبرم. شده چشمهام پر اشک بشه، شونه بالا میاندازم و میذارم زندگی تازیانههاشو بزنه. با خودم میگم دنیا کی مهربون بوده که این بار دومش باشه… حالا دیگه نوبتی هم باشه نوبت من نیست. وقتشه دنیا کم بیاره… چون من اونقدر درد کشیدم که دیگه عین خود درد شدم.