«وقتی رابطهای لو میرود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را میپردازد»
پیش از ظهر
١. مکالمات مثل تابلوی نقاشی میچسبند به دیوارهای مغزم. اون روزی که گفت دلش میخواد با خواهرش و خونوادهش بریم سفر، یا اون یکی روز که گفت چیزی که داره با من تجربه میکنه انقدر خوبه که مثل رویا میمونه و حالا حتی خوشحاله از اون جهنم گذشته تا امروز اینجای زندگی وایساده باشه. کنجکاویهاش راجع به ایران و سوالهایی که از سفر به ایران میپرسید. اون بار که دلم خیلی گرفته بود و نصفه شبی یک ساعت رانندگی کرد تا بیاد شب رو پیشم باشه. همه اینا و خیلی بیشتر از اینا، با همه جزئیات تابلوهایی بودند که یکی یکی نصب میشدند به دیوارهای کلهم.
چند ماه بعد پای تلفن رابطه رو خیلی بیمقدمه تموم کرد. تابلوها یکی یکی از جلوی چشمم رد میشدند. یکی دوتاشون رو بیاختیار از توی تلفن بهش نشون دادم. گفتم ببین اینا رو آخه. پرسیدم حرف مگه باد هواست؟ سکوت کرد که احتمالا یعنی بله باد هواست، و با ادامه سکوتش شیرفهم شدم که وسواس من توی حرف زدن از حسها و آرزوهای تازهای که هنوز ازشون مطمئن نیستم، انتخاب منه نه همه.
«من مثل تو گیر نمیکنم به حرفها و لحظهها. من تابلو درست نمیکنم از حرفای خودم یا آدمای دیگه. من لحظه رو طوری که همون لحظه حس خوبی بده میگذرونم. من مسؤولیتی در قبال عوض شدن ناگهانی احساسم ندارم. من نسبت به کسی که حس خوبی رو باهاش تجربه کردم، یا گفتم که بهترین اتفاق زندگیم بوده و دوست دارم باهاش دنیا رو ببینم، تعهدی ندارم. خیلی متأسفم که حال تو الان خیلی بده. اما هر کسی مسؤول حال خودشه.»
نه. حتی وقت نذاشت همچین چیزایی تحویلم بده. اما همه رو توی یه جمله خلاصه کرد: » اگه کاری نداری من برم، برادرم منتظره با هم شام بخوریم».
٢. وسایلش رو جمع کرده بود و تاکسی سفارش داده بود که بره. تازه موقع خداحافظی دم در فهمیدم که با وجود همه نخواستنها رفتنش عجب دردی داره. انگار نه انگار که خودم خواسته بودم که دیگه توی زندگیم نباشه. فرقی نمیکرد که به اندازه کافی نمیخواستمش. همونقدری که میخواستم و اونهمه که اون منو میخواست تماشای رفتن را برام جهنم میکرد. با بغض محکم بغلش کردم. چشماش پر از درد و بهت بود. در رو که پشت سرش بستم نشستم وسط خونه و بلند بلند زدم زیر گریه. هر طرف خونه رو که نگاه میکردم من نبود، ما بود. شبش زنگ زدم و خواستم برگرده. خودم هم میدونستم دارم چرند میگم و دیگه نمیخوام که در وضعیت قبل باشم. اما نبودش در جایی که همیشه بود داشت خفهام میکرد. فنجون قهوهش توی سینک، دسته گلش که خشک کرده بودم رو کتابها. لحظههای دور و نزدیکی که این بار نه تنها تابلو شده بودند توی مغزم که همه خونه و زندگیم رو برداشته بودن. توی آلبوم عکس. توی یخچال. توی باغچه. اون شب پای تلفن با لحن خیلی بالغانهای گفت حالا یه کم زمان بده که هر دو فکر کنیم.
من زود به خودم آمدم و خودمو جمع و جور کردم بعد از چند روز. معاشرتای خودمو شروع کردم. برنامههای خاک خورده خودم رو انداختم روی غلطک. اون، بیچارهام کرد اما. پشیمون شد. دید نمیتونه. خواست که برگرده، به هر قیمتی و با قبول هر شرطی. میگفت اشتباه اون بوده که باعث شده من دیگه نخوامش و حالا میخواد جبران کنه. من؟ میدونستم که نمیخوام. میگفتم که نمیخوام. اما حال بدش رو با همه وجودم حس میکردم و این لهم میکرد. خودم را مقصر میدونستم و اون رو مظلوم. واقعا نگرانش بودم. گیر کرده بودم بین دل خودم و حال اون. خداحافظی ما نه فقط یه جمله پشت تلفن یا یه بغل طولانی قبل از رفتنش که دو سال آزگار طول کشید. شکنجهم کرد تا دست از سرم برداشت. توی دو سال، همونقدر هم که قبلا میخواستمش، خواستنم تبدیل شد به نفرت. بعدها از شواهد و قرائن فهمیدم که حالش خوب بوده، لااقل خیلی بهتر از من. حال بد فقط طعمه بوده برای احساس مسؤولیت من.