«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»
شامگاه
دوستهای خانوادگی بودیم، یعنی هنوز هم هستیم، ولی خانه ما کجا و خانه آنها کجا. هر وقت از خانهشان برمیگشتیم دلهره داشتم ولی مادرم میگفت نگران نباش، بچهها میدانند که مادرشان چقدر دوستشان دارد. میدانستم یواشکی و مدام دوستش را به آرامش و برخورد مهربانتر و محترمانهتر با بچههایش دعوت میکند. ولی همیشه همان آش بود و همان کاسه.
تا اینکه یک شب در راه برگشت از مهمانی متوجه شدیم که کاسه صبر دخترشان که چهار- پنج سالی از من کوچکتر بود، خیلی وقت است سرریز شده. تا مادرش گفت میمردی نمیخوردی، کارد بخوره به شکمت. از کوره در رفت و داد و بیداد که اصلاً من بروم بمیرم! همین فردا قرص میخورم و خودم را میکشم! فرار میکنم! کارتونخوابی بهتر از این جهنم است! به اولین خواستگارم بله میگویم و از این خانه لعنتی میروم! پدرش از غیظ فرمان را فشار میداد و مادرش فریاد که تو غلط میکنی، این حرفها را از کجا یاد گرفتی، دستم درد نکند با این بچه بزرگ کردنم. اما مگر این اتوبان لعنتی تمام میشد…
فردایش خاله آمد خانهمان با حال زار و نزار، که بیچاره شدم، فهمیدهام دوستپسر دارد و میخواهد امشب با او فرار کند. اگر نگذارم برود تولد دوستش یک بساط است، اگر برود هم دیگر پشت گوشم را دیدم دخترم را هم میبینم. تو بیا و به دادم برس، برو زیر زبانش را بکش ببینم با کی و از کجا که تا دیر نشده بروم دم پسرِ را بچینم. من که از دیشب هنوز عصبانی بودم درآمدم که به من چه؟! بروم که چه بشود؟! مگر من جاسوسم. خودتان هی فحش میدهید و خودتان هی سرکوفت میزنید، هی جلوی همه تحقیرش میکنید. گیرم این یکی را خنثی کردید. تا شما همینجوری رفتار میکنید، او هم، این همه پسر، با این نشد با یکی دیگر…
مادرم چشم و ابرو آمد که این فضولیها به تو نیامده برو تو اتاقت. شنیدم که گفت صلاح نیست من بروم و به جایش چندتایی پیشنهاد و دعوت به آرامش زد زیر بغل خاله و فرستادش خانه. دل توی دلم نبود، لباس پوشیدم که بروم کلاس کنکور ولی هم من هم مادرم میدانستیم که نمیروم. رفتم دم در مدرسهاش. مرا که دید یکه خورد، برایش همه را تعریف کردم و گفتم یک امشب را هم دندان بر جگر بگذار و فرار نکن. گریه کرد، جیغ زد، فحش داد، عصبانی شد. شاید دو سه ساعتی حرف زدیم، هی من گفتم و هی او گفت که در خانهشان مدارا و آرامش هیچ معنیای ندارد؛ سر هیچ و پوچ، سرکوفت و داد و فحش برسرش میبارد؛ محبتها همیشه مایهای از آفرین ولی خاک تو سرت فلانی رو ببین دارد. مادرش را دوست داشت ولی از توهین و تحقیر خسته بود و بلد نبود چگونه نارضایتیاش را نشان دهد، تنها چیزی که خوب یاد گرفته بود پرخاش و عصبیت بود. فکر میکرد کارش با تهدید و دیوانهبازی راه میافتد. مدام تکرار میکرد او میکند منم میکنم. با هزار بدبختی راضیاش کردم الکی فرار کند و بیاید خانه ما تا با مادرم مشورت کنیم، به مادرش هم چیزی نمیگوییم. او را راضی کردم و حالا نوبت مادرم بود که راضی شود، از وقتی برگشتم خانه اینقدر حرف زدم تا شب شد و مادرم فرصت نکرد نقشهمان را لو دهد و دخترک آمد. آن شب تقریباً تا صبح سهتایی حرف زدیم. او هی میگفت دیگر به آن خانه برنمیگردد و مادرم هی میگفت در هر خانهای از این مسايل هست و خانوادهاش خیرش را میخواهند و هر کس خانوادهاش یک جوری ست، دلیل نمیشود که بچه بخواهد زهر چشم بگیرد، و ما چون بچهایم همه چیز را بزرگ و فاجعه میبینیم. اضافه کرد که با دوستش کمی بیشتر حرف میزند تا او هم آرامتر رفتار کند، به این شرط که دیگر حرفی از فرار و قلدری و خودکشی و اینها نباشد. دخترک بازهم مقاومت میکرد و هیچ رقمِ از خر شیطان پیاده نمیشد. در آخر قرار شد که اگر مادرش بازهم ناراحتش کرد جلسههای چهارتایی بگذاریم و راجع به آن حرف بزنیم.
اوایل تقریبا هر روز جلسه داشتیم. دوستم هم دستش راه افتاده بود تا بهش میگفتند بالا چشمت ابروست زنگ میزد خاله بیاید جلسه. طول کشید تا شد هفتهای دو-سه بار و بعد یک بار و بعد دو-سه هفته یکبار، ولی شد.
بعد از این همه سال هنوز هم گاهی خاله پرخاش میکند ولی دیگر من و دخترک چشمکی به هم حواله میدهیم که یاد خریتها و بچگیهایمان بخیر. تازه چندیست فهمیدهایم آن روز بعد از خارج شدن من از خانه، مادرم با دوستش تماس گرفته و قرار شده که برود پیش مشاور. آن دیدارهایی هم که ما فکر میکردیم تیغمان بریده و برنده شدهایم، از پیش با رضایتش و به درخواست خودش بوده، چون نمیدانسته دیگر با خشمش و بچهاش چه کند. البته فرقی هم نمیکند چون ما هم در پارک برای همین جلسهها نقشه کشیده بودیم.