«تنهایی»
سپیدهدم
خیلی ها از تنهایی گریزان هستند ولی من تنهایی را دوست دارم. همیشه دوستش داشتم ولی امروز چون یاد گرفتهام با آن به صلح برسم و ازش لذت ببرم، دوستش دارم. تنهایی برایم پیشترها مفهوم خاصی نداشت، بیشتر تلقی از این بود که یکییکدانهام، که یک نفر هستم. و این بیشتر دیگران را ناراحت و نگران میکرد تا خودم را. خودم کیف میکردم که تنها کوچک خانهام و گاهی که لازم است حرف حرف کوچکها باشد، کسی برای همآوردی با من نبود. یک جورهایی سلطنت مطلقه داشتم.
از نظر خودم تنها نبودم و همیشه دوستانی پیدا میکردم و روزگارم را با آنها خوش میگذراندم. دوستان مهد کودکم، دبستان، دبیرستان و حتی دانشگاه، از همه رقم دوست داشتم که بلاخره یکیشان حوصله خالهبازی، شنا، پارک، فیلم، تاتر را داشته باشد. همیشه یکی بود که به حرف دلم گوش کند. یکی پیدا میشد که بفهمد چه میگویم و بفهمم چه میگوید، برای آن وقتها که هیچکس حرفت را نمیفهمد و حسابی کلافهای. کسی بود که بتوان ساعتها راجع به کتاب و فیلم با او حرف زد و خسته نشد. همیشه یک نفر پیدا میشد که کلاس دانشگاه را بپیچاند و برویم انقلابگردی. اگر هم هیچ کس نبود، از همراهی خودم لذت میبردم. بهترین مشاورهها و تلخترین انتقادها را از آیینه میگرفتم. آیینه با من خیلی صادق بود، هزاری همه میگفتند خوشگل شدهای، آیینه میدانست که امروز صبح دلی را شکستهام و قیافهام به مذاقش خوش نمیآمد. با این حال همه روابطی که برای خودم دست و پا کرده بودم مشغول بودم و خیلی نمیفهمیدم تنهایی یعنی چه. نه که هیچ وقت با دوستی بهم نزده باشم یا خودم یک نفری جایی نبوده باشم یا ندانم حس تنهایی یا درد تنهایی چیست، ولی درکم با اکنون متفاوت بود. فکر میکردم یکی دو باری درد تنهایی چشیدهام، ولی اشتباه میکردم. آن کجا و این کجا.
اولین باری که تنهایی تالاپی خورد بر فرق سرم و از قضا خیلی هم درد داشت، وقتی بود که برای اولین بار با مخاطب خاصم دعوا کردیم. اولهای حس قشنگ عاشقی بودیم و داشتم حسم را یواشیواش مزه میکردم و خودم و احساسم را میشناختم که مثل همه تازه عاشقان سر هیچ و پوچ دعوایمان شد و قهر کردیم و برگشتم خانه. حال عجیبی داشتم، ملغمهای از دلهره و دلپیچه و سردرد و حواسپرتی و فراموشی. انگار که دنیا خالی شده بود، انگار که بدون او هیچ جا جای قبل نبود، هیچ کس آشنا نبود، حتی صدایی هم نمیآمد. مدام یادم میرفت که رنجیدهام و قهر کردهام و گوشی را برمیداشتم که زنگ بزنم. دلم ضعف میرفت، مدام میرفتم سر یخچال یک چیزی برمیداشتم. هی تشنه میشدم. دلهره عجیبی گرفته بودم، بدترین احساسم این بود که اگر همین الان دنیا خراب شود من چطور خودم را به او برسانم؟ بعد از خودم عصبانی میشدم که خاک بر سرت، هرچه دلش خواست گفت آنوقت تو در آخرین ثانیههای دنیا به جای مادرت و خانواده و دوستان صمیمی و یاران غارت فکر وصال این یک لاقبایی، نمکنشناس؟! همه حسهایم با هم، همه منطقهایم با هم و همه حس و منطقهایم با هم حسابی قر و قاطی شده بود. خوابم نمیبرد. چشمهایم را که میبستم سرگیجه میگرفتم. قرار نداشتم. یک چیزی ته وجودم قل میزد که تا بحال نبود. فکر کردم اگر دنیا تمام شود من تنها میمانم، و باز وجدانم نهیبم زد که این همه عزیز کرده داری و به خاطر او تنها میشوی؟ و بله تنها میشدم. ترسیدم. عشقم آنقدر برایم زیبا و خواستنی بود که از نداشتنش میترسیدم و خودم را در دنیای به این بزرگی تنها میدیدم. اگر تنهایی که این همه ازش می شنویم این است، خیلی هراسناک و نفرتانگیز است. حاضر نبودم اسیرش شود و از آنچه که دریافته بودم ترسیدم، از خودم خیلی ترسیدم که به عینه میدیدم که میتوانم برای فرار از تنهایی به او وابسته بشوم و میخواستم چنین کنم و خودم را در راهش منهدم کنم. میدیدم که حاضرم از خودم و تمام اصولم بگذرم تا با او باشم، و همان فردایش گذشتم.
از خودم و آرمانها و اصولم گذشتم تا او نرود و تنهایم نگذارد، بیخبر از آنکه تنهایی در دلم ریشه کرده و سایه به سایهام میآید. و روزی مهمان زندگیم شد. یک روز دیدم که به واقع رفته و این منم که برای فرار از تنهایی باور نمیکنم. چشمانم باز شد و دیدم که تنها ماندهام. این بار اگر همه حقهای دنیا را به او میدادم و از همه دنیا میگذشتم و خودش هم بر میگشت، فرقی به حال من نداشت. من مانده بودم و یک دنیای خالی، نه انگیزهای، نه روشنایی آیندهای، نه حسی، نه هدفی، هیچ هیچ، من بودم و هیچ. روزها خودم را تحمل کردم، و شبها سرگردان بودم. زندگیم متوقف شده بود در آن لحظههای تنهایی. وجودم داشت ذره ذره خورده میشد، دیگر یک نفره سینما رفتن معنای تنها بودن و کاری برای فرار از آن پیدا کرده بود. با خودم در خیابانها قدم زدن، خلوت نبود تنهایی بود. بیکس نبودم، بیخود بودم. از خودم بدم میآمد، دیگر برای خودم سرگرمکننده نبودم. همه دوستانم تلاش میکردند که من را از این حس نجات دهند، هیچ وقت به درخواستهایم و همراهی کردنم نه نمیگفتند. اگر من ازشان نمیخواستم خودشان پیشقدم میشدند که تنها نمان. روزهایم شلوغ و پرمشغله بود. به هر چه که در آن دوران عاشقی از آن منع شده بودم، مشغول بودم، هر آنچه که دوست داشتم پیگیری میکردم، دلم برای هرچه تنگ شده بود دوباره سراغش رفتم. به نسبت گذشته پرتوانتر و با هدفتر بودم ولی انگار که نه انگار. همه این کارها را کس دیگری میکرد. کسی که به جسم من دسترسی داشت ولی حسم از آن عاری بود. من تنها بودم بیهیچ شوقی برای ادامه. از همه طرف پیشنهاد میرسید که دوباره عاشق شو، تنها نمان. ولی درد من نبودن خودم بود نه کس دیگری. دستهایم دست های دیگری را کم نداشتند، خودشان را کم داشتند. انگار آن همه «باشد هر چه تو بخواهیها» خودم را از وجود خودم پاک کرده بود. باری، تنهای دیگری سر راهم سبز شد و خواستیم که تنهاییمان را با هم پر کنیم، که افاقه نکرد. یعنی آنطور که همه انتظار داشنتد و نسخه میپیچیدند افاقه نکرد. آن تنهای همراه شده با من، شده بود آیینه تمامنمای خودم. خودم را مانند او میدیدم که چقدر کسل و بیرمقم. در ظاهر سفرهای زیادی رفتیم، برو بیایی داشتیم ولی که چه. در او همین «که چه» را میدیدم. میدیدم که چقدر وصله ناجور است به تن من. این سرگردانی به من نمیآمد. کجا بود آن لذتهای یکنفره؟ مگر دو نفره بودن چه داشت که حالا دیگر یک نفر این چنین بیبها شده بود. هر چه او بیشتر از تنهاییش به من فرار کرد، من بیشتر خودم را مفلوک و ناپسند دیدم. دست و پا زدنهای او مرا دوباره بیدار کرد. شروع کردم به تمرین، شروع کردم از نو کشف لذت با خودم بودن. اولش سخت بود، فکر میکردم خودم را گول میزنم ولی کم کم هرچه یادم رفته بود برگشت، دوباره با خودم خوش گذشت، دوباره خودم را در آیینه پیدا کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. این بار حواسم را جمع میکنم که دوباره لابلای حسهای جدید و غریب گمش نکنم.