«خیانت»
از میان نامههای رسیده: مرجان
پدرم به مادرم خیانت میکرده. مطمئن نیستم این حرف و جزئیاتش چقدر صحت دارند. اما سالها شاهد گریههای مادرم و البته کارآگاهبازیهای او برای اثبات این ادعا بودم. مادرم نقش گوش و مشاور تسخیری را هم به منِ از همه جا بیخبر داده بود. منی که هنوز مدرسه میرفتم و همه فکر و ذکرم کنکور پیش رو بود. مینشست و داستانهایش را برایم تعریف میکرد. حدس و گمانهایش را میریخت روی میز و من مجبور بودم آنها را تماشا و احتمالا تأیید کنم. به پدرم بد و بیراه میگفت. نفرینش میکرد. میگفت چه کند که دوستش دارد. من باید نظر میدادم.
پدرم انسان نازنینیست. آرام، مهربان، فداکار و صبور. اطرافیان دوستش دارند. از زندگی برای خود چیز زیادی نمیخواهد. انگار تنها آرزویش اینست که خیالش از ما راحت باشد که شادیم و زندگیمان برقرارست. بعد میتواند بنشیند و با خیال راحت چایی بخورد و کتابش را بخواند. آنروز هنوز نرسیده است.
در نوجوانی با شنیدن داستانهای مادرم تصویر پدر برایم تکه پاره شد. اصل حرفهای مادر خیلی بیربط و دور از واقعیت نبود. شواهدی بود که حتی منِ عاشق پدر را هم مجاب میکرد ادعای مامان لااقل تا حدی درست است. احساساتم مخلوطی شده بود از خشم و تعجب و درماندگی. اوایل خشمم فقط از پدر بود اما کمکم که گذشت خشم از مادر هم به آن اضافه شد.
با اینکه سنی نداشتم اما یادم هست که از پچپچهایشان در سالهای قبل فهمیده بودم مادرم «دیگر» هیچ تمایلی به رابطه جنسی با پدرم ندارد. بهانه میآورد و اینطور وانمود میکرد که این کار مثل سرویس دادن به پدر است. انگار خودش هیچ سهمی در آن ندارد. چهل را که رد کرد، رفت یک کتاب خرید به اسم «چهل سالگی و بعد از آن» و شروع کرد مدام حرف از پیری زدن. عینک تقبیحش را میزد و از مردها بد میگفت.
خیانت زشت و کریه است. اما گاه پیچیدهتر از آن است که بتوان تنها یک طرف داستان را مقصر دانست. پدرم اهل خانواده است. نمیخواهد و نمیتواند خارج از این چهارچوب شاد باشد. تحمل مادرم سخت است. خیلی سخت. پدرم بهترین کسیست که میداند با او باید چگونه سر کند تا کار به جدال لفظی هر روزه نکشد. مادرم شکست وقتی فهمید شوهرش در محل کار با منشی بیست و چند ساله چادریش رابطه داشته. من چندشم شد. پدر اشک ریخت.