«خیانت»
پیش از ظهر
خیانت از اون کلمههاست که به محض شنیدنش یه دنیا کلیشه هوار میشه رو سر آدم. تصویر زنهای محجوب سریالهای تلویزیون ایران که همه توجهشون به بچههاشونه و حاج آقا یواشیواش میره سمت یه دختر جوون خوشگل، تصویر زوجهای سریالهای ترکیه که رابطههاشون مثل آب خوردن ضربدری میشه، تصویر قهرمان گانگستر فیلمهای آمریکایی که دوست نزدیکش به سادگی آب خوردن لوش میده، تصویر امیرکبیر تو حمام فین وقتی رگش رو زدن… همین نوشتن از خیانت رو سخت میکنه، از بس که باید ذهن رو دور کرد از این همه کلیشه.
از اون جایی که من، آدم رابطههای عمیق یهویی نیستم و همیشه برای عمیقا نزدیک شدن به آدمها و اعتماد کردن بهشون نیاز به زمان دارم، خودم هم تجربه جدی خیانت دیدن ندارم که حالا بتونم از تجربه شخصی برای نوشتن در مورد خیانت کمک بگیرم. طبیعتا برای منم پیش اومده که مثلا یه همکلاسی منو پیچونده و یا یه همکار پشت سرم حرف زده اما هیچ کدوم واقعا اونقدر برام مهم و دردناک نبودن که تبدیل به یک تجربه واقعی از خیانت بشن. از اون طرف خودمم هیچ وقت کاری نکردم که احساس کنم دارم به یه آدم مهم زندگیم خیانت میکنم. پس حقیقتش مجبورم بهتون هشدار بدم اگر دنبال یک تجربه ناب انسانی هستین، این نوشته خیلی مناسب نخواهد بود و متاسفانه باید تا رقص بانوی بعدی منتظر بمونین؛ چون چارهای واسم نمیمونه جز این که یک تحلیل منطقی از خیانت داشته باشم.
خیانت جرم نیست! یعنی خائن بر خلاف مثلا کلاهبردار یا دزد، به صورت قانونی مجرم محسوب نمیشه. خائن فقط از نظر اخلاقی گناهکاره و طبیعتا هیچ مجازات خاصی هم در انتظارش نیست مگر مجازات وجدان. به صورت کلی در دو حالت ما دچار عذاب وجدان میشیم. یکی عذاب وجدان غیر بالغانه که معمولا ناشی از اون چیزیه که در کودکی، بدون دونستن دلیل بد بودن یک کار از والدینمون و یا به صورت کلی از بزرگترها یاد گرفتیم و درونی کردیم. معمولا در این حالت میدونیم که فلان چیز بده اما نمیتونیم براش دلیل منطقی بیاریم. در حالت دوم ما به صورت منظقی میدونیم که اگر فلان کار رو انجام بدیم به دیگران یا به خودمون آسیب میزنیم و در صورت انجام اون کار دچار عذاب وجدان بالغانه میشیم. معمولا عذاب وجدان غیر بالغانه نمیتونه خیلی جلوی انجام کار رو بگیره و تنها کاری که از دستش بر میاد اینه که لذت انجام اون کار رو به کام فرد تلخ کنه. همه ما با توجه به اون چیزهایی که در کودکی یاد گرفتیم میدونیم که خیانت بده. اما دونستن با عمیقا احساس کردن عواقب خیانت ما روی کسی که بهش خیانت میکنیم دو چیز کاملا متفاوته. اگر کسی که میخواهیم بهش خیانت کنیم رو به صورت یک انسان ببینیم و بتونیم خودمون رو جای اون قرار بدیم و اون رنجی رو که اون آدم به واسطه خیانت ما متحمل میشه، عمیقا با پوست و گوشت احساس کنیم، هیچ وقت هیچ بهونهای به اندازه کافی خوب نخواهد بود که به ما اجازه خیانت بده.
پس خائن یا فردیه که از لحاظ عاطفی توانایی وصل شدن به احساسات دیگری و همزادپنداری با اون رو نداره و یا این که اون فرد رو در حد و اندازه خودش و در حقیقت در حد و اندازه یک انسان واقعی نمیبینه و همین موضوع باعث میشه خواست و خوشبختی خودش از رنج آن دیگری مهم تر جلوه کنه و اون وقت هزار و یک دلیل مناسب برای خیانت کردن پیدا میشه.
اگر این تحلیل رو قبول کنیم، قضیه خیانت وقتی جالب و در عین حال ترسناک میشه که فرد به خودش خیانت کنه، یعنی فرد فرصتهای زندگیش، علایقش، هوش و استعدادش رو فدای دیگری، مناسبتهای اجتماعی و یا حتی نشون دادن یک تصویر مقبول از خودش بکنه. در چنین شرایطی انگار خائن خودش رو یک آدم بیاهمیت بیارزش فرض میکنه، در برابر دیگری ارزشمند و یا قوانین برتر اجتماعی. این آدم اونقدر تسلیم این حالتش میشه که به آسونی همه داشتههای بالقوه و بالفعلش رو قربانی رضایت اون نیروی برتر میکنه. در این جا دو حالت پیش میاد، یا فرد حداقل آنقدر خوشبخته که به عواطف حقیقی خودش متصل نیست و از فداکاری بیحد و حصرش برای آن دیگری ارزشمند، راضیه و از این حالت لذت میبره؛ و یا اینکه فرد به عواطف عمیق خودش تا حدی متصله و هر روز از این حجم قربانی شدن زجر میکشه و از خودش و همین طور شرایط و یا آدمی که باعث از بین رفتن تمام داشتههای حقیقیش شده، خشمگین و متنفره. این خشم و انزجار میتونه خودش رو به صورتهای مختلف از غرغر های دائمی یک مادر فداکار تا افسردگی و فورانهای ناگهانی خشم نشون بده.
بسیاری از افراد نسلهای گذشته در گروه اول قرار میگیرند، همون مادربزرگ های نازنین قانع که هیچ وقت به این فکر نیفتادن که برن دنبال آرزوهاشون. با بد و خوب زندگی ساختن و همیشه هم شکرگذار بودن بابت داشتهها و نداشتههاشون. اما ما در دوره متفاوتی زندگی میکنیم، دوره ای که دنیا خیلی کوچیک شده، همه اتفاقات خوب و بدش، تمام خوشی ها و بدبختیهاش با یک دگمه در کسری از ثانیه میاد جلو چشممون. تو این دوره خیلی سختتره که بخواهیم احساسات واقعی خودمون رو نبینیم و حس نکنیم، این دقیقا یکی از دلایل زیادتر شدن آمار بیماریها و آسیبهای روانیه. واقعیت اینه که بزرگ شدن درد داره، ما اگر میخواهیم به آرزوهامون برسیم، اگر میخواهیم احساساتمون رو کاملا تجربه کنیم و زندگیمون رو به عنوان یک انسان خاص تماما زندگی کنیم، نیاز داریم که اول ببینیم که کجاها به خودمون خیانت میکنیم، از این دونستن درد بکشیم و امیدوار باشیم که این درد آنقدر عمیق باشه که انرژی لازم برای خطر کردن برای تجربه تمام و کمال یک زندگی منحصر به فرد رو بهمون بده.